سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

یادم میاد بچه بودیم و این نه اون معلممون ؟؟ نمی دونم چرا هی یادم میره سلام کنم؟؟

قبل از هر چیز سلام می دونم به علت تغییر کاربری یه کم تو ذوقتون خورده و یه کم کم سر میزنین به وبلاگ پر بیننده ی داش داودخطرتون اما دارم سعی میکنم یه جورهایی رفع نقص فنی کنم تا دوباره به آمار یک میلیون بازدید در روز و گه دانه دانه برسیم؟؟

آقا ولش کن یادمه تو دبستان میگفتند بگین نه بنویسن ، اونم تو انشا که علم بهتراست یا ثروت که ما هم مث ماست رفتیم نوشتیم یا ثروت به درد نمی خورد و علم بهتر است و این شعر را هم پاش نوشتیم که زگهواره تا گور دانش بجوی نمی دونم چی چی ؟؟

اما حالا دو باره می خوام انشا بنویسم و بازم با همون شعر زگهواره تا گور شروع میکنم

زگهواره تا گور پدر اون زنگ انشا

 

بخواندم درس و عمرم شد تباه

فقط کرده ام دفتر مشقم را سیاه

بخوردم من فریب آن زنگ انشاء

بخواندم درس و روگارم شد سیاه

بگشتم راهی این شهر و آن شهر

گرفتم مدرکی در چند سال و ماه

نمی شد باورم آن روز که امروز

بفهمم همه کار من بود اشتباه

بدادم پول و جانم را در این ره

که آخر گذارند بر سرم یک کلاه

ای جویای دانش بدان که امروز

عالم ندارد ارزش قد پولی سیاه

نخوان اکنون تو درس تا لب گور

که جایگاه دانش و پول شدست اشتباه

برو دنبال مال و اندوز ثروت

که عالم بیفتد به پایت پر آه

کنون این تجربه باشد برایت

که پولت شود تو را جان پناه

کنون همچو من در شهر فراوان

تو عبرت گیر و نکن اشتباه

اگر طالب پول و ثروت شوی

تمام عمر کنی زندگی در رفاه

و گر طالب علم و دانش شوی

همه عمر تو حسرت است و نگاه

نمی دونم میشه یه بار دیگه برگردم به عقب و اینبار مث مرد بدون ترس از تنبیه معلممون این شعرو براش بخونم و بگم اگه پول نباشه علم چطوری پیشرفت میکنه؟؟ آقا ولش کن اصلا نخواستیم برگردیم به عقب کی حال داره دوباره بره جکیگور؟؟ ایشالله واسه بچه مون مینویسیم بره بخونه یه کتکی هم نایب الزیاره ی ما باشه

فعلا خدانیگهدار


نوشته شده در جمعه 90/2/9ساعت 10:21 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با سلام و علیکم حال کیفک ؟؟ ماذا احوالک؟؟

آهان ده این منم نه ببخشید این فردینه؟؟ با صدای ایرج ولی نه این منم با صدای ایرج؟؟ شایدم ایرج باشه با صدای من

بابا اصلا دانلودش کنین ببینی کی به کیه؟؟

 

http://davidkhatar.persiangig.com/vi...8%af%d9%87.3GP


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/8ساعت 11:21 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اینطور که به ما اطلاع داده بودند این شعر حافظ واسه ش درد سر ساز شده و اکنون داودخطر دست به کار شده تا گره از این راز بگشاید؟؟ مگه راز هم گره می خوره؟؟ راس میگند میگه گره ای که با دندون باز میشه چرا با دست؟؟

آهان اینم یه نیمچه شعر از جفنگیات داود که حافظ را به مبارزه طلبیده؟؟ قر نیا؟؟؟؟


اگر آن زیبای اصفانی بدست آرد دل ما را
به پیش پای او چینم همه گلهای دنیا را
اگر قسمت شود روزی برم نزد خود حافظ
بپرسم از خودش شاید بداند این معما را
ازش پرسم چرا وقتی ندارد قافیه شعرش
ببردست کار در شعرش سمرقند و بخارا را
نخور غصه کنون حافظ که داود شاعری کامل
درستش کرده شعرت را که پایان داده دعوا را


نوشته شده در شنبه 90/2/3ساعت 10:22 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

خوب بالاخره و بعضی وقتها هم پایین خره ؟؟ عه یادم رفت سلام کنم

سلام به همه ی دوستان و آشنایان و عزیزان و ...

آهان داشتم می گفتم که بالا و پایین و کنار خره نداره دیگه هر شخصی هر جایی که میره یه مقدار خاطره داره که میتونه با دیگرون به اشتراک بذاره و یه سری هم باید واسه همیشه تو قلبش باقی بمونه پس سریال جکیگور هم بالاخره بعد از تقریبا دو سال تموم شد بنا به تصمیم کارگردان(داودخطر) البته اینم گفته باشم ممکنه وسطش یکی دو تا خاطره از تو بایگانی مغزم بیاد بیرون و براتون در کنم اما تصمیم گرفتم که با یه تغییر کاربری جزئی این وبلاگ تبدیل بشه به مکانی برای نوشتم دیوان جفنگیاتم که شامل اشعار و جفنگیات و پرندیات و چرندیات و کلیپهای طنز و خاطرات روزانه م میشه امید است که مورد پسند قرار بگیره

برای همین اول از سعدی شروع میکنم که همین یکی دور روز پیش روز بزرگداشت؟؟ نکوداشت ؟؟ کاشت ؟ داشت ؟؟ برداشت؟؟ کو کچا رفت؟؟

سعدیا مرد نکونام نماندست دیگر

مردی و یار وفادار محالست دیگر

آن بنی آدم که تو گفتی ز یک پیکرند

نماندی و ندیدی که دنبال مال یکدیگرند

تو گفتی که دگر عضو ها را نماند قرار

کجایی که ببینی که عضو ها کردند فرار

داود در این مدت ربع قرن عمر خود

ندیده ست معرفت از کسی حتی قد نخود

 


نوشته شده در جمعه 90/2/2ساعت 6:2 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با عرض و طول سلام خدمت همه ی عزیزان گل و بلبل و هوادار و زمین دار این وبلاگ

اول از همه سال نو تون جدید باشه میدونم که میدونین خیلی جدیدا بی معرفت  شدم و دیر به دیر خاطره از خودم در میکنم ولی خوب اصلا مربوط به شلوغ بودن سرم نمی شه ها نمی دونم چرا این روزها چقدر دلتنگم نمی دونم چمه ؟؟ خسته م ؟؟ عاشقم ؟؟ دیوانه م ؟ خلاصه به ده نفر از کسانی که بتونند بفهمند من چمه جایزه میدیم!!!!


میریم سراغ خاطره :

این خاطره مربوط میشه به آخرین مرخصی که می خواستم بیام ، یعنی چون ما تو منطقه ی عملیاتی و بد آب و هوا و محروم بودیم نسبت به جاهای دیگه بیشتر مرخصی میومدیم ، یادش بخیر دقیقا 8 اسفند 85 بود درخواست مرخصی رو نوشتم و گذاشتم روی میز حاجی که امضاء کنه که همون موقع داد زدند مرخصی ها لغو شده و کسی نمی تونه بره مرخصی منم که حدودا دو ماهی اقامت داشتم خیلی ناراحت شدم ولی خوب یه اتفاقی افتاد که ما مجبور شدیم به مدت خیلی زیادی به کمین بریم و تا دم دمای عید نتونستیم برگردیم هنگ ، اصلا تقویم و تاریخ یادم رفت وقتی هم که از کمین برگشتیم کلا پوستم سوخته بود و رنگم سیاه شده بود و انقدر لاغر شده بودم که دیگه خودمم نمی خواستم برم مرخصی ، با این حال هنوز لغو مرخصی بودیم ، تا اینکه شد روز 4 شنبه سوری و من اولین مراسم 4 شنبه سوری عمرم را تجربه کردم .

حدود بیست تا سرباز بودیم که تو این مراسم خواستیم خودمون را خوشحال نشون بدیم چون بقیه از فرط ناراحتی اصلا بیرون نیومدند من ولی مث همیشه خواستم نشون بدم داودخطر به این زودیا از پا نمی افته واسه همین یه آتیش روشن کردیم و شروع کردیم از روش پریدن و منم واسه بچه ها با صدای انکر الاصوات خودم شروع به خوندن کردم ، خلاصه اون 4 شنبه سوری زشت ترین و زیبا ترین 4شنبه سوری عمرم بود ، یادش بخیر دو سه روز بعد مرخصی ها آزاد شد و منم سریع مرخصی گرفتم و حالا مشکل جدید چون دم عید بود و اصلا جای خالی برای اصفهان نداشت تموم ایرانشهر را زیر و رو کردم ولی انگار نه انگار خیلی نا امید شده بودم آخه بد تر از این نمی شد چون دیگه هیچ طوری نمی تونستیم برگردیم اصفهان رفتم یه گوشه ای نشتم و نگاه کردم به آسمون و گفتم خداجون مگه من چیکار کردم؟؟ بیا و خودت نذار من عید امسالو تو این شهر بمونم آخه هم مرخصیم می سوخت و هم خودم ، همینطوری که نشسته بودم دیدم اتوبوس اصفهان داره راه می افته و من خیلی داغون شدم بعد دیدم صدای دعوا میاد رفتم جلو ببینم چی شده؟؟ دیدم یه آقایی داره با شاگرد راننده دعوا میکنه که من منصرف شدم و پولمو بدین من نمی خوام برم اصفهان ، وااااای خدای من شرمنده تم یعنی دیگه چطوری می تونستی خودت را به من نشون بدی؟؟ منم سریع دویدم و بلیط اون بنده خدا رو خریدم و همون روز راه افتادم به سمت اصفهان و تو مسیر همه ش به این فکر میکردم که خدا چقدر به مانزدیکه و چقدر ما بندگانشو دوست داره

خدایا شکرت


نوشته شده در شنبه 90/1/13ساعت 11:31 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak