سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

دوروز پیش یک دستگاه زنبور لطف کردند و بنده را توی خواب نیش زدند طوری که وقتی بیدار شدم احساس کردم کوفته تو دهنمه، واسه همین یاد خاطره ی از یه بچه ها افتادم

خوب میریم سراغ خاطره :

یه روز وقتی کار اداریمون تموم شد و ناهار را که تو ستاد بهمون می دادند خوردیم و اومدم تو اتاق دیدم به به دوباره یه استوار جدید آوردند که خیلی هم بد قیافه و نا فرمه تموم صورتش مثل آبله باد داشت ،‏گفتم بچه کجایی سرباز ؟

گفت : ای ناودون منم استوار پ !

من : قر نیا توکه اینطوری متورم نبودی دو پاره استخون که بیشتر نبودی الان چرا اینطوری شدی ؟ گفت هیچی رفتم تو انبار کالاهای قاچاق که یه مرتبه در بسته شد ،‏همونجا یه پادگان زنبور که پشت در خونه ساخته بودند از شدت ضربه در عصبانی شدند و بیرون اومده بودند ،‏از اونجایی که اونجا زنبورها با گل خونه میساختند و خیلی هم ورزیده بودند کلا نیش بدی هم داشتند  و دوست من هم با اینکه اصلا شباهتی به خرس نداشت و اونا هم با اینکه عسلی نداشتند ولی برای تفریح هم که شده دوست بدخت ما را گیر کشیده بودند و یه میدون تیر واسه اینکه نیر.های جنگی خودشون را محک بزنند درست کرده بودند و با اینکار باعث بشند یه درس عبرتی هم برای دیگران بشند ،‏ولی حالا بگین این دوست پهلوان ما چیکار کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟

بله مثل مرد نشسته و دستش را روی سرش گرفته تا زنبور ها یه وقت کاری باهاش نداشته باشند و یه وقت میدون تیرشون خراب نشه

از اونجایی که اون زنبور ها هم دیده بودند این رفیق ما هیچ رقمه قصد فرار نداره بعد از سوراخ سوراخ کردن وی دیگه خسته شده بودند و دست از نیش زدند بنده خدا برداشته بودند ، ولی چه فایده ؟‏اگه یه لیوان آب می خورد همه اش میریخت روی زمین ؟؟؟؟؟

ولی خیلی ناز شده بود تپل مپل منم هی رو پوستش دست می کشیدم و یه حس خوشایندی بود !!!

ولی مهمتر از همه دلیل اون بود واسه فرار نکردن

گفتم فلانی روغن چیطور شد ؟

فلانی : رفتم بخرم دو زاری گم شد ، رفتم بجوییم خره لگدم زد با یه استخون زیر بغلم زد

عه ؟ این چی بود ؟ نه این شعر مال یکی دیگه بود !!!!

اون گفت واسه اینکه اونا چشمش را نیش نزنند دستش را گذاشته رو اونا و فقط نشسته ،‏اونها هم معرفت به خرج دادند و چشمش را نیش نزدند ولی اصلا به عقل ناقص اون نرسیده بود که اگه فرار کنه امکان اینکه اونا بتونند نیشش بزنند خیلی کمه حالا ممکن بود یکی دوتا نیشش هم بزنند ولی بهتز این بود که شبیه بادکنک بشه و یه هفته باد داشته باشه !!!!!!!

خلاصه نامبرده تا یک هفته استراحت کرد و ما حسرت خوردیم که چرا زنبور ها ما را نیش نزدند و فقط خورد و خوابید تا پنچر شد

البته نامبرده در یکی از عملیات که باعث واژگون شدن ماشین هنگ ما شده بود دچار سقوط با دندان شده بود و کلا جلوبندیش داغون شد که در آخر معاف شد و یک استراحت 6 ماهه ی اجباری شامل حالشون شد

ادامه دارد

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/24ساعت 11:59 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر برای انجام ماموریت داشتم می رفتم چابهار

لب در هنگ دو نفر را دیدم که در کنار سرویس واقعا بهداشتیو جدید هنگ وایستادن و مشغول صحبت ، انگاری تازه رسیده بودند و جای دیگه هم پیدا نکرده بودند برای میز گرد ، تا بهشون رسیدم بهم گفت : استوار یه لحظه وایسا

هان ؟

میگم اینجا امنه ؟

خوووووووووووووووووووووووووووووووبه

میگم من رسته ام مهندسیه ، احتمالا می خوام بشم سرپرست مهندسی هنگ می خوام بدونم مهندسی هنگ چند تا ماشین داره ؟

هان ؟ فرقون ؟ گناه داره دلش را نمی شکانم ، خییییلی

اون وقت سالن غذا خوریش کجاست غذاهاش خوبه ؟ بهداشتیه ؟

قرنیا اینا کین دیگه ؟ولی گناه داره ، خیلی خوبس ، عالیه جناب سروان ، من نمی دونم توی این بیابون این جناب سروان چی میبینه؟

خلاصه کلی سوال در مورد هنگ فرمودند که چون تحقیقات برای امر خیر بود من به همه سوالات جوابی مثبت دادم ، تا خیالشون را حت شد و نفسی راحت کشیدند و منم با هاشون خداحافظی کردم و رفتم چابهار پی ماموریتم و تا فرداش هم بر نگشتم

صبح روز بعد :

وارد هنگ که شدم جناب سروان را دیدم که افسر جانشین شده بودند و با دیدن من به سمتم اومد و گفت : که مهندسی ماشین داره و سالن غذاخوری و امنیت و بهداشت و....

مرد حسابی اینجا که فقط فرقون داره و غذا هم که بیخوده و سالن هم که نداریم

عجب گیری افتادیما خوب جناب سروان شما این همه چیز که گفتین تو این بیابون یه دید مینداختین و بعد میپرسیدین ، مرد حسابی دیجیتالم کجا بود ، تازه الان خوبه جناب سروان منتظر اولین درگیری باشین تا به امنیت اینجا هم پی ببرین ، به من چه اصلا

آخه من نمی دونم با دیدن سرویس بهداشتی هنگ پی به بقیه ی چیزا نبرده بودند ؟

به من چه اصلا

آخه جناب سروان فرض کن من می گفتم به درد نمی خوره چیکار میتونستی بکنی ؟ راه فرار که نداری ؟ حداقل یه روز با خیال راحت خوابیدی ، که من نتونستم همین یه روزم بخوابم چون از همون روز اول کلی بد گفته بودند از اونجا

ادامه دارد


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 10:37 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر یه روز باید یه متهم را می بردیم به زندان چابهار ، درست تو زمانی بود که هفت تا از بچه هامون را گروگان گرفته بودند ، ما هم بدون دستبند داشتیم اینکار را می کردیم ، کلا بود زمانهایی که دوسه تا متهم داشتم ولی یه دونه دستبند که با یه سری ترفند هایی مثلادست راستاشون را به هم می بستم و یه نفرشون را هم با دست می گرفتم ولی بازم خدا خیلی رحم میکرد چون خیلی آمار فرار متهم زیاد بود و راحت دستبندشون را باز می کردند و فرار می کردند ، واسه همین باید خیلی حواسمون را جمع می کردیم ، یه سری نکات هم باید رعایت می کردیم ، مثلا سوار هر ماشینی نشیم ، نذاریم متهم با کسی حرف بزنه و غیره ، خلاصه متهم را سوار ماشین کردیم و به سمت زندان چابهار راه افتادیم ، در راه متهم خیلی حرف می زد و مخ ما را خورد یک تنه ، خیلی با حال بود معتاد بود درست روزی بود که استوار ع را هم گرفته بودند به علت استعمال و نگهداری کراک ، سوار بر تاکسی بودیم که یه مرتبه ورودی زندان را رد کردیم برای همین راننده خواست عقب عقب بره که همون موقع پلیس نامحسوس محسوس شد و ما مجبور شدیم برای پاره ای توضیحات و بی خیال شدنشون پیاده بشیم ، بعد از سوار شدن متهم گفت ببین شرکار من چقدر خوبم شما هوای منو ندارین ولی من به خاطر شما فرار نکردم ؟؟؟

منم به راننده گفتم : نگه دار ، بعد بهش گفتم پیاده شو ، گفت : واشه چی ؟   گفتم : پیاده شو ، اونم پیاده شد ، گفتم : فرار کن ببینم بلدی یا نه ؟ مرد حسابی تو راه هم بلدی بری ؟ کل مسیر هنگ تا ایستگاه را که داشتیم کشون کشون میاوردیمت ، فرار کن ببینم ، گفت : راشتش شرکار پاهام درد می کنه !!!!

گفتم : ای خدا بگم چکارت کنه ، ای خدا آخه چرا من؟

خلاصه رفتیم تو زندان تحویلش دادیم و تو بازرسی بدنی نامرد گفت که جناب شروان من کلی پول داشتم این شرکار ازم گرفته ؟؟؟؟

یا قمر بنی هاشم این چی میگه ؟ خدایا خودت کمک کن

جناب سروان : راست میگه ؟

گفتم : نه والله جناب سروان ازش بپرسین چقدر بوده ؟   گفت : هژار تومن ، جناب سروان هم گفت ما پول های زیر هزار تومن را میندازیم تو صندوق صدقات بعدشم دروغ نگو ، واقعا که حالم داشت ازش به هم می خورد تازه کرایه ی ماشینش تا چابهار را هم از جیب خودمون داده بودیم تازه آقا طلبکار هم بود ، بعدش گفت : شرکار یه لحظه کارت دارم!! گفتم : چته ؟ ، گفت : شرکار منو تنها نزار ، لااقل یه کم پول بهم بده بتونم مواد جور کنم !! ای پدر سوخته برو سرجات بشین تا خودم نکشتمت و دیه ات را هم بدم

خلاصه یه دونه را تحویل دادیم و خواستیم برگردیم که لب در ماشین گیرمون نیومد و مجبور بودیم تا کنار جاده را پیاده بریم یه مسیر تاریک و خلوت ، یا خدا این چشمهای روشن مال کیه دیگه ، یه سری چشم روشن که داشتن هی پلک می زدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه مرتبه یه صدای زوزه بلند شد ، به به گرگ اونم نه یکی یه گله ، منم به رفیقم سعید گفتم : گلنگدنت را بکش و پشت به پشت من راه بیا ولی ندو ، اگه حمله کردند تیراندازی کن ، اون موقع داشتم صدای ضربان قلبم را می شنیدم پیش خودم گفتم : خدایا غلط کردم کاشکی به اون متهمه پول می دادم ، چکار کنم با این همه گرگ ؟ بعدشم فردا همه تو هنگ می خندند می گن اون استوار با اون هیکل را چطوری گرگ خورده ؟ که یه مرتبه دیدم چشما دارن نزدیک تر می شن ، وای خدا یه کاری بکن جلو تر نیان هی داشت صداشون خشن تر و نزدیک تر میشد ، فکر جون سالم بردن را از کله مون بیرون کردیم و تا جون داشتیم دویدیم تا به سر جاده رسیدیم اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووف ، خدایا شکرت

جون سالم به در بردیم ، تا یه هفته منقلب بودیم که چطوری داشتیم جوان ناکام می شدیم ؟ اگه ندویده بودیم الان معلوم نبود تو شکم کدومشون بودیم

ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 10:4 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر یه جناب سرگرد داشتیم خیلی باحال بود ، اتاقش هم درست روبه روی اتاق ما بود یعنی هرروز صبح تا شب چشم تو چشم بودیم ،‏یه چیز خیلی جالب این بود که من در طول روز صد بار هم که از جلوی ایشون رد می شد میگفت : سرباز کجایی ؟ هان ؟

منم میگفتم : جناب سرگرد قر نیا من که همین اتاق روبه روییتونم چرا هر روز میپرسین ؟

ایشون هم میگفتند : خوب یادم میره ،‏منم پیش خودم فکر کردم آلزایمری چیزی داره ایشون و دلم خیلی براش سوخت

تا اینکه یه روز موقع مرخصی من شد و می خواستم برم مرخصی که جناب سرگرد من را دید و گفت : سرباز کجایی ؟ منم اعصابم خورد شد گفتم : جناب سرگرد قرنیا تو را خدا صبح تاحالا داری منو نگاه میکنی و هی برات احترام میذارم چی میگی پس ؟

بله من رفتم مرخصی و حدود بیست و پنج روز بعد برگشتم از مرخصی ، صبحی روز بعد از مرخصی که ذوباره رفتم تو ستاد دیدم یکی از پشت سر صدام زد ،‏استوار خطری ؟ روم را برگردوندم دیدم جناب سرگرده !!!!!!!!!

یعنی چی شده بود که اسم منو یاد گرفته بود ؟

خدا میدونه

بله جناب سرگرد؟

استوار بگو ببینم سوغاتی چی آوردی از اصفهون ؟

به به جناب سرگرد پس بگو چرا منو یادت اومد ،‏اون روز تاحالا هم منو سر کار گذاشته بودی ؟ دمت گرم من فکر میکردم آلزایمر داری .

نخیر ندارم الانم سوغاتی می خوام

باشه فردا برات میارم

فرداشد و من یادم رفت براش ببرم ، شب همون روز  تلفن اتاقمون زنگ زد و گفتند استوار خطری پاشو بیا باید بری گشت ! منم دیشبش گشت بودم و اون روز نوبت من نبود ،‏گفتم : نوبت من نیست جناب سروان ،‏من دیشب بودم

گفت : من نمی دونم دستور سرگرده ،‏به به فهمیدم چی شد ،‏لباسم را پوشیدم و اسلحه گرفتم و رفتم تو ماشینش نشستم ،‏اونم گفت : اه استوار تویی ؟‏عجب تصادفی !!!

واقعا عجب تصادفی ؟ هیچ تعمدی هم در کار نبوده دیگه؟ منم به خودم کلی بد و بیراه گفتم که چرا یادم رفته بود ،‏برا همین صبح زود براش گز و شکلات بردم تا از دستش راحت شم و گرنه هر روز باید باهاش میرفتم کمین و گشت ،‏گفتم گز را می دم راحت میشم و باهاش هم رفیق میشم ، ولی زهی خیال باطل ،‏فردا صبح دوباره جناب سرگرد با دیدن من گفت : سرباز کجایی ؟

اینم شانس من بدبخته دیگه ،‏خدایا توبه من همه را سرکار میذارم این کار را سر من گذاشته

ادامه دارد

 


نوشته شده در جمعه 89/5/15ساعت 11:26 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

بله درست شنیدین زیرپوش!

یادمه یه روز داشتم میومدم مرخصی و هرکس سفارش سوغاتی میداد ،البته همه گز سفارش می دادند ،‏منم نسبت به درجه بندی که خودم روی اونا کرده بودم از صفر درصد تا سی و هشت درصد براشون میاوردم ،‏وقتی رفتم کارگزینی وظیفه یکی از دوستام که البته کادر بود ، اهل زابل هم بود ، بهم گفت : استوار ،‏گفتم بله جانم

گفت : داری می ری اصفهان یه چیزی بگم برام می خری؟

گفتم : بگو ببینم چی می شه

گفت : سی و سه پل را که بلدی ؟

گفتم : آری

گفت : درست روبه روی دهانه پل یه حراجی هست که زیرژوش هاش را خیلی ارزون می ده قربون دستت برا من چند جین بخر ، من از سری قبل که رفتم اصفهان هنوز دارم!!!!!!!!!!!!!!!

آخه خدا چرا من  ؟ گفتم شما کی رفته بودین اصفهان ؟

گفت : حدودا ،‏نه دقیقا تازه دیپلم گرفته بودم

گفتم : مععععععععععععععععععععععع الان که سی سالته یعنی ده سال پیش رفتی حراجی زیرپوش خریدی هنوز هم داری ، بعدشم مرد حسابی طرف حراجی بوده که دیگه اونجا نیست من چند ساله اونجا همچین مغازه ای ندیدم یه هتل هست و یه ساندویچی و یه بستنی فروشی؟

نخیر من نمی دونم باید پیداش کنی من زیرپوش می خوام اگه نخری دیگه موتورم را بهت نمی دم؟ آخه همیشه موتورش را برای سفرهای درون هنگی ازش می گرفتیم البته با کلی التماس و ریش گرو گذاشتن ،‏بعد میگن اصفهانیا خسیسند.

گفتم : آهان زیرپوش میخوای ؟ خوب چرا اذیت می کنی برات می خرم تو که منو مردی ،‏ای خدا بدتر از شکنجه زندگی توی جکیگور سر وکله زدن با این موجودات عجیبه ،‏ آخه مگه من چه گناهی کردم ؟ خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بعدش یاد شعری افتادم که می گه صبر ایوب زمون صبر منه

ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 9:23 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

این خاطره مال دوره آموزشیمونه

اواخر دوره یه هیات آزمونگر از ناجا اومدند که ببینند ما توی این آموزشگاه علمی تخصصی چی یاد گرفتیم برای همین کل پادگان را به خط کردند و از اونجایی که من بدبخت قدم از همه پادگان بلند تر بود اول از همه ایستاده بودم ،‏قرار شد یکی از پرسنل مدعوین بیاد و چند تا از بچه های هر گروهان را گلچین کنه منم گفتم به به اگه طرف نابینا هم باشه اول از همه میاد منو انتخاب میکنه !!!!!! خدایا چیکار کنم که منو بیخیال شن ،‏آخه قرار بود بیان کار با سلاح و نحوه زدن دستبند و یکسری کارهای مربوط به نیروی انتظامی را که واقعا خسته کننده بود توی گرما ازمون تست بگیرن ،‏منم که خیلی بدم میومد توی آفتاب اسفند ماه یه همچین کاری انجام بدم برای همین وقتی طرف داشت به سمتمون میومد چون فرمونده هم کنارمون نبود یه فکری به سرم زد؟؟؟؟؟؟؟

تا اونجا که تونستم به کمرم قوز دادم و دندونای ردیف بالاییم را هم اندختم بیرون به طوری که طرف اصلا شک نکنه که من منگلی هستم

حالا دیگه طرف کاملا روبروی من ایستاده و داره چپ چپ نگاه میکنه ،‏ یه چیزی هم زیر لب زمزمه کرد و یکم هم بدوبیراه گفت و از من گذشت

خلاصه چند نفر را انتخاب کرد و رفت بعد فرموندمون رسید  منم سریع خودم را جمع و جور کردم ،‏یه نگاه به من انداخت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به طرف ؟ گفتم جناب سروان چیزی شده ؟

گفت : نه بابا بهش آدرس دادم بیاد تو را ببینه و انتخاب کنه که سرهنگ کیف کنه اومده میگه طرف مثل منگلی ها میمونه  !!! فکر کنم اشتباه یه صف دیگه را دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قرنیا عجب آدم بدی بوده مگه من چش بوده ،‏خوب خدارو شکر به خیر گذشت اگه نه داشتم دو سه ساعتی را برای سرهنگ حرکات موزون انجام بدم


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 10:37 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak