سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

آسوده بخوابید دوستان من

روزی که برای همیشه از کنار من میرفتین من ساعتها و روزها غمگین بودم ولی امروز خوشحالم چون قاتل همه شما توسط سربازان گمنام امام زمان(عج) در روز جشن امامت امام زمان (عج) دستگیر شده و انشاالله هرچه زوردتر انتقام شما عزیزان از اون نامرد گرفته میشه

مهدی عامری یادته روزی که رفتی چقدر گریه کردم و این وبلاگ را به مناسبت تداعی خاطرات جکیگور درست کردم که شاید همیشه تو یادم باشی و یادم نره که برای چی 17ماه رفتم خدمت یادم نره برای سربلندی ایران و حفظ ناموس جان خود را تقدیم وطن کردی ولی بدون هیچ وقت فراموشت نمیکنم و خوشحالم که امروز قاتل تو در چنگال قانونه ایکاش بودی و میدیدی امروز کسی که به غیر از تو ده ها نفر را به شهادت رسونده قراره که به هلاکت برسه عبدالمالک نامرد چقدر بخاطر تو ما بی خوابی کشیدیم چقدر به خاطر تو اذیت شدیم فکر نمیکنم توی این دنیا به هر طریقی بشه سزای کارهایی که انجام دادی رو ببینی ولی مطمئینم در آخرت به حسابت رسیده خواهد شد دیدار من و دیگر سربازان سیستان و شهیدان بزرگوار سیستان با توی نامرد به قیامت

به امید روزی که ایران از عدالمالکین پاک شود


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 11:31 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه روز برای ملاقات مرزی به یه مهمون خونه اطراف مرز رفته بودیم ، جاتون خالی نعمت عجیب فراوان بود بعد 7 ماه خدمت تو جکیگور چشممون به جمال گوشت و بره وکباب روشن شد ،‏خوشحال امیدوار منتظر دستور خوردن غذا از مقامات بودیم که بالاخره انتظار به پایان رسید و تدارکات سفره نانار را در 2 اتاق انداخت یکی مخصوص مقامات یکی مخصوص ما ، ما هم خوشحال که کسی بالای سرمون نیست و ....

ولی زهی خیال باطل غذایی که برای ما آوردند یه نوع غذای پاکستانی چرب و تند بود به همراه فلفل سبز که از نظر هیکل 5 برابر فلفل هایی بود که تاحالا دیده بودم ........هی عجب توقع بی جایی گفتم یه غذای توپ میخورم حالا هم طوری نشده هرچی باشه از غذای هنگ خیلی بهتره .

شروع کردیم به بلعیدن غذا به طرز سامورایی در کمتر از چند دقیقه دیگ غذا رخت عذا به تن کرد و خالی خالی شد بعد رفتیم سراغ  رو کم کنی و خوردن فلفل از اونجایی که من تو هیچ زمینه ای کم نمیارم و قبلا هم تو دوراهی جکیگور دیده بودم که طوطی مغازه داره از همین فلفل میخورد به صورت گاوطلب اقدام به خوردن فلفل کردم که هنوز هم که هنوزه زبونم داره میسوزه ، جگرم آتیش گرفت لا مذهب

تصمیم به جبران این سوختگی از طریق خوردن میوه گرفتم ، ظرف میوه را به علت چیدن سفره غذا از جلوی میهمان ها به اتاق دیگه ای برده بودند و یک سرباز رابه عنوان نگهبان به منظور حفظ میوه ها از شر موجودات خطرناکی چون ما اونجا گذاشته بودت که بنده در یک اقدام زیرکانه حواس وی را پرتاب کرده و سینه خشاب خود را که قبلا خالی از خشاب کرده بودم ،پر از موز فرموده و هرچه سریعتر آنجا را ترک گفته و منتظر موقعیت مناسب برای بلعیدن شدم تا اینکه مهمونی تموم شد و مهمونا رفتن که سوار ماشین بشن و ظروف میوه و غذا را به بیرون آوردند که چشمتون روز بد نبینه همچون زلزله زدگان هایتی بر سر ظروف افتادند همه به غیر من ،‏سرهنگ هم گفت : صبر کنین برن بعد یکم شخصیت داشته باشین انگار تاحالا میوه نخوردن از این استوار یاد بگیرین ببینین چقدر با کلاسه

من هم که همیشه حرفهای سرهنگ را قبول داشتم سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم عقب ماشین اسکورت نشستم تو را یه بچه ها از ماشینشون به من میوه هایی که از دخت سینی چیده بود را به قصد فخر فروشی نشون داد بنده هم منتظر نموندم و دست بر سینه خشاب خود برده و موزی در آوردم که چه اشتباهیی کردم و سربازهای دور وبرم را ندیدم ، هیچی دیگه مجبور شدم برای اینکه سرنوشت سینی رو پیدا نکنم دیگران رو هم در غم خودم شریک کنم

ادامه دارد


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/28ساعت 11:38 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر یه تقویم دیواری کوبیده بودیم به دیوار و دونه دونه روزها را خط میزدیم ، لعنتی مگه تموم میشد ، یادمه هر روز هرکی وقت میکرد این کار را انجام میداد ، روز های که من روی تقویم خط میزدم پیش دستی میکردم و فردای اون روز را هم خط میزدم چشمتون روز بد نبینه درست همون روزایی که من پیشاپیش خطشون میزدم  یا درگیری میشد یا یه گشت یا کمین خفن به پستمون میخورد که تا چند روز به اتاق برنمیگشتیم بعد چند روز وقتی باز همه چیز عادی میشد بچه ها میومدن آمار میگرفتن میدیدن آخرین بارمن تقویمو خط زدم کلا دیگه ممنوع شد من تقویم را خط بزنم ...

وای خدای من نمیدونین چه لذتی داره تقویم خط زدن آخه تنها مرحله از زندگیم بود که دوست داشتم زود تموم بشه ولی جون به لب شدم تا اومد تموم بشه

آخرین باری که تقویم خط زدم تقریبا 8اسفند  بود چون فرداش قرار بود برم مرخصی یادم نمیره درخواست مرخصی را گذاشتم رو میز حاجی .............. که یهو فریاد زدند اسلحه بگیرین درگیری شده به همون نام و نشون لغو مرخصی شدیم و از فردای اون روز به مدت دو هفته به کمین رفتم کمینی که هنوز بعد از سه سال وقتی یادم میاد ............

بیچاره مادرم اونروز خبر درگیری و شهادت و گروگان گرفته شدن چندتا از سربازای جکیگور را تو اخبار شنیده بود و فورا زنگ زده بود جکیگور

بچه ها هم بهش گفتن من رفتم چابهار تفریح ‍، اینکار چند روزی تکرار شده بود منم که تو کوه دسترسی به تلفن نداشتم ، این میون مادرو فکر کرده بود من یه بلایی سرم اومده خلاصه بنده خدا کلی حالش بد میشه منم بعد از چند روز تونستم با موبایل یکی از کادریا زنگ بزنم خونه ، بیچاره مادرم .....................

خلاصه بعد از چند روز بالاخره چند تا نیرو آوردن و جای ما را عوض کردن فکرش رو بکنین تواین چند روز ،به قول داداش دوستم که اهل آمله: آخه تو چی یاد گرفتی که میگی تو خدمت خیلی چیزا یاد گرفتم

من جوابش رو ندادم ولی یاد گرفتم که آدما به اندازه ظرفیتشون آزمایش میشن اینکه یه جا خدمت کنی که هر روز ممکنه روز آخرت باشه ، اینکه دوستی رو که امروز کنارته فردا برا همیشه از دستش میدی ، اینکه از گرمای سوزان اونجا باید شبها را تو اتاق کوچیکی که هشت نه تا استوار بودن بدون کولر به صبح برسونی یا اینکه های دیگه که اینجا جای گفتنشون نیست ولی فکر کنم برای پختن یه جوان خام کافی باشه


نوشته شده در دوشنبه 88/11/26ساعت 1:39 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با سلام

آه ه ه ه ه ه ه و صد آه ه ه ه

افسوس و صد افسوس نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت پنجم این ماه درس من تو اراک تموم شد و زندگی تو خوابگاهی که خودمون باید غذا درست میکردیم به پایان رسید . یادش بخیر انگار همین دیروز بود که رفتم برای انتخاب واحد ترم یک

وقتی رفتم به غیر از محمد مرادی کسی را نمیشناخنم ولی کم کم با همه آشنا شدم به طوری که تموم دانشگاه منو میشناختن چه دانشجو و چه استاد تموم دانشجوها با اینکه من همه  اونا رو نمیشناختم منو میشناختن و من رو داش داود خطاب می کردن

یادش بخیر چه قدر غذا سوزوندیم چه کوکو هایی پختم با کاهو با هویج و هرچی که دستم میرسید میرختم تو غذا ، ماکارونی با لوبیا ماکارونی با هویج رانی خیار یادمه این آخری یه قابلمه غذا رو ریختیم تو سطل .....

هی

الان که دارم این خاطره را می نویسم یه حس عجیبی دارم یه حس مبهم که نمی دونم آینده ام چی میشه کار گیرم میاد یا نه با کی قراره ازدواج کنم یا اینکه ارشد قبول میشم و دوباره یه بار دیگه محیط دانشجویی را تجربه میکنم ، باورتون نمیشه خوابگاه اراک را با تموم سختی هاش دوست داشتم لحظه خداحافظی هیچ وقت یادم نمیره یکی از سخت ترین روزهای عمرم بود الان دو شبه که خوابم نمیبره

اونجا ما هر 6 نفر توی یک اتاق بودیم ولی اتاق ما همیشه بیشتر از 6 نفر بودیم همه بچه ها دور هم بودیم از اتاق بغل امیرطالاری و میثم عباسی و بهنام بهرامی و علی عبهری و بهمن خانمحمدی اتاق خودمون میثم ابراهیمی و محمدمرادی و مهدی شمس و سعیدحاجی زاده و محمد جواد رادفر و اون یکی اتاق بغلی نیز مصطفی و جعفر جعفری که پسر عمو بودند مجید مایانی سوزوکی و رضا سیفری و علیرضا پکوک و امید ترابی محمد مطهری وشهاب محمد پور و ایوب باجلان و محسن صاحب دادی و جمال فروزش و محمد نادعلی و سلمان و از طبقه بالا وحیدعدالت و آرین آتابای  و امید نوری همه و همه دوستای خوب من بودم که باعث شدند بهترین خاطرات عمر من به وجود بیاد هیچ وقت فراموشتون نمیکنم دوستای خوبم


نوشته شده در چهارشنبه 88/11/7ساعت 5:51 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادمه یه روز کمک افسر نگهبان بودم ( یکی از وظایف کمک افسر نگهبان اینه که تا صبح بیدار باشه و به نگهبانا سرکشی کنه ) منم نشسته بودم تو دژبانی ساعت هم حدود 0200 بامداد بود که دیدم افسر جانشین که جناب سروان ی بود داره به سمت دژبانی میاد ، بعد از کلی احوال پرسی در کنار ما نشسته و شروع به خوش و بش فرمودیم در همین هنگام جناب سروان شروع تعریف خاطرات 2000 ساله طایفه بزرگشون که اهل آباده شیراز بودن کرد و به ازای هر خاطره یه پاکت سیگار کشیده و دود مبارک را در صورت مبارک تر بنده رها مینمودند ، نمیدونم سیگاره بیخودی بود یا جناب سروان خیلی قوی بود که با هر پک یک نخ سیگار را به درک واصل میفرمودند و از بنده با دود پذیرایی کردند ، سر مبارک بنده هم در اثر دود گرفتگی تبدیل به دیگ بخار گشته بود و دیگه چشمام جناب سروان را دو سه تا میدیدم

و اما بنده هم بیکار ننشسته و در پی راهکاری برای کتر سیگار کشیدن وی بودم که ناگهان جناب سروان به دژبان گفت : پاشو یه چایی بذار ، از اونجایی که گلاب به روتون ما اونجا سیستم ها گرمایشی نداشتیم با یک دستگاه المنت که با شلنگی به برق وصل میشد و درون کتری گذاشته میشد تا چایی درجه یک با آب حاوی ویتامین های ق و م و س (قورباغه و ملخ و سوسک ) درست بشه البته این افزودنی های مجاز خوراکی بعدا تاثیر فراوانی در رشد قد ما داشت ؛ خلاصه جناب سروان چایی را میل فرموده و شروع به تعریف مجدد خاطرات جنگ با چنگیز خان و اسکندرو ... کرد و من بخت برگشته هم همانند موجودی محترم فقط سر مبارک را به نشانه تایید به بالا و پایین حرکت میدادم که ....................

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/10/12ساعت 10:24 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |


Design By : Pichak