سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

اولین روزهای حضورم توی هنگ بود که فهمیدم که تو جکیگور همه چیز عجیب و غریبه به خاطر وجود بعضی جانورانی که تا آنروز ندیده بودم مثل عقرب ، رتیل و زنبورهایی که با گل خونه میساختند هر کدومشون برای انداختن یه خرس کافی بود ولی یه چیزی که برای بنده خیلی عجیب بود وجود پیله های ابریشم به سقف بود ، این من را خیلی خوشحال میکرد چون پروانه خیلی دوست داشتم ، ولی همیشه برام جای سئوال بود که پروانه تو بیابون بی آب و علف چه میکنه؟ خلاصه کلی منتظر نشستم تا پروانه بیاد بیرون ولی نیومد ، کلی تو کف بودم تا اینکه یه روز یه سرباز اهل شمال شرق کشور دیدم که یه چیزی از دهنش در آورد و کوبید به سقف رفتم دیدم اه یه پیله ابریشم جدید بهش گفتم بیا اینجا مینم سرکار این چی بود زدی به سقف ؟

گفت : من نبودم استوار

گفتم : بابا نترس کاری باهات ندارم تا حالا ندیدم برام سئوال شده

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/6/10ساعت 5:29 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

مرخصی دومی که بنده از دستان مبارک حاجی دشتبان گرفتم از 10 خرداد تا 10 تیر بود حدود 3ماه اقامت داشتم 3 ماهی که واقعا سختی کشیدم وقتی به اون روزا فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه واقعا اذیت شدم بعضی روزا دو سه ساعت بیشتر نمی تونستیم بخوابیم همش یا کمین بودیم یا گشت خلاصه بعد از 3ماه که حسابی لاغر و سیاه و تا دلتون بخواد زشت شده بودم بهم مرخصی دادند ، باید حدود سه ساعت تاکسی سوار میشدیم تا به ایرانشهر برسیم و از اونجا هم که هیچ وقت بلیط گیر نمیومد با زحمت برای کرمان و بعد برای یزد و سپس برای اصفهان که حدود 24 ساعت ما توی راه بودیم تا به خونه برسیم محمد تقی قبادیان نیز در اون روز تا یزد همسفر من بود یادمه تو یزد بلیط برای اصفهان گیر نمیومد من که آدم بیخیالی هستم یه گوشه نشسته بودم که دیدم محمد تقی داره مثل کلاه قرمزی آستین راننده را میکنه و التماس میکنه تا من را سوار کنه تا این که بالاخرن بعد از رایزنی های فراوان راننده لطف کرده و من را سوار کرد

ترمینال اصفهان:

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/6/9ساعت 2:30 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه روز بنده حقیر کمک افسر نگهبان هنگ بودم ، کمک افسر نگهبان هم باید از شب تا صبح بیدار باشه و از پست های نگهبانی سرکشی کنه بنده هم تو دژبانی نشسته بودم که یهو شنیدم که یه نگهبانا با صدای بلند داره ایست میکشه بنده حقیر هم دو تا پا داشتم دو تا دستم قرض کردم ولی بعد قرضشون را پس دادم و در کمر کش هنگ تند تند میدویدم تا اینکه نزدیک نگهبان که رسیدم دوباره ایست کشید و بعد گلنگدن بنده هم که خود را تلف شده میدیدم

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/6/7ساعت 4:6 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

روز بازی استقلال و پیروزی ا ون سال که استقلال با قلعه نوعی قهرمان شد بود . ماهم که تلویزیون نداشتیم برای اینکه  یه جوری این ناراحتی بزرگ که نمی تونیم فوتبال ببینیم را جبران کنیم تصمیم گرفتیم بریم چابهار ، حدود 6 یا 7 صبح بود با احمدرضا مردانشاهی و بهنام قائد امینی رفتیم که از مسئولین قسمتهامون مرخصی بگیریم ، منو احمدرضا  رفتیم درب اتاق جناب سروان محمد پور که رئیس قسمت کارگزینی بود و واقعا رئیس ماهی بود و اهل مشهد هم بود برای گرفتن مرخصی ، جناب سروان هم که خواب تشریف داشتند درب را گشودند و ماجرا را جویا شدند که ما نیز لب به سخن گشودیم و همه چیز را از سیر تا شلغم براشون گفتیم ایشون هم نگاهی عاقل اندر سفیه به ما دو فرمودند و زیر لب چیزهای که فکر کنم دعا بود فرمودند و زیر برگه را امضا فرمودند

در چابهار:

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/6/3ساعت 10:0 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یه سربازی بود اهل روستاهای خراسان شمالی ، این بنده خدا روز اول که اطلاعات شخصی را جهت درج در پرونده ازش پرسیده بودند ،برای اینکه زیاد کاری باهاش نداشته باشند گفته بود که بیسواده برای همین روزای خدمت طبق قانون بهش گفتند به خاطر اینکه اصلا سواد نداری باید 45 روز بیشتر خدمت کنی ، این بنده خدا هم مجبور شده بود که بگه سواد داره اونم چهار کلاس ،برای همین مجبور شدند بهش مرخصی اضطراری بدن تا بره مدارکش را بیاره ، بعداز چند روز مدارکش را آورد داد دست من ، منم هنوز درست ندیده بودم گفتم بابا درست میگه بنده خدا چهار کلاس سواد داره ، ولی یه مرتبه نکته جالبی دیدم و گفتم: چند کلاس سواد داری؟

 گفت: چهار کلاس

 گفتم تو این چهار سال چیزی هم یاد گرفتی ؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 88/6/1ساعت 11:57 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش به خیر یه روز یک دستگاه یا یک فروند شایدم یک فقره موش به اتاقمون تشریف آورده بودند و تموم لباسهای بچه ها را سوراخ فرموده بودند خلاصه یک هفته تموم بچه ها دنبال موش از این طرف اتاق به اون طرف اتاق میدویدیم ، پدر سوخته مگه حرف حساب سرش میشد ؟ هرچی بنده بهشون اطمینان دادم که کاری باهات نداریم گوش نکرد که نکرد ، خلاصه بعداز یک هفته که در برابر موش تسلیم شدیم تصمیم گرفتیم اون را از خودمون بدونیم چه عیبی داره اون سرعتش از تموم ما بیشتر بود برای همین خیلی هم قابل احترام بود و ...

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 88/5/28ساعت 7:24 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اگه اشتباه نکنم روز بازی ایران – کرواسی قبل از جام جهانی 2006 بود از صبح رفته بودیم کمین و حسابی خسته شده بودیم ، از گرسنگی و تشنگی داشتم هلاک میشدم ، در راه برگشت یه کامیون اومد که بار سیمان داشت سراکیپ گشت دستور داد بپرین پائین جلوش را بگیرین ،عقب ماشین هم من بودم و سید مجتبی و محسن امان علی خانی و دوتا سرباز دیگه خلاصه طبق دستور اومدیم اسلحه هامون را برداریم که دیدیم ای دل غافل بندهای اونا به هم گره خوردن خلاصه شروع کردیم به کشیدن بندها ولی لعنتی ها بدجور به هم گره خورده بودن ، اصلا باز شدن تو کارش نبود ، سرتون را درد نیارم کامیون رفت و ما هنوز داشتیم بند می کشیدیم که یه مرتبه سراکیپ اومد و گفت : ما رو ببین دلمون را به کیا خوش کرده بودیم ، منم گفتم مگه دلتون خوشه ؟

آقا بعد از کلی بکش بکش بالاخره بندها از هم جدا شدن ، درسته که اون روز کلی خسته شده بودیم و لی تا صبح کلی به این امادگی خودمون در برابر خطرات خندیدیم.

ادامه دارد


نوشته شده در دوشنبه 88/5/26ساعت 5:6 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

والیبال

تقریبا از همون روزای اول آشناییم با رضا خواجه علی بود که به خاطر قد بلندم ، رضا ازم خواست که به تنها زمین ورزش هنگ که یک تکه زمین آسفالت شده بود (آخه هنگ ما آسفالت نداشت ) برای بازی والیبال برم ، منم که بازیکن حرفه ای بودم اوایل قبول نکردم ولی یه روز تصمیم گرفتم افتخار بدم وبرم بازی کنم

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/5/24ساعت 8:48 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

تو بایگانی بودم که یهو جناب سروان نجاتی ( فرمانده قرارگاه ) زنگ زد گفت استوار بپر بیا پائین کارت دارم

ای خدا این دیگه کیه چیکارمون داری آخه

با اجبار به نزد سروان رفتیم و گفتیم جونم:

گفتند آموزش پدافنده 7 تا سنگر داریم بشمار سه میدم هرگرو که سرپرست هر گروه یک استواره باید برین سنگر بگیرین ببینم چیکار میکنین؟

خلاصه بعد از بشمار سه ، بنده ومتعلقات ( گروه مربوطه ) ، سریع سنگر گرفتیم سنگر مام طوری بود که به سنگرای دیگه دید نداشتیم ، نمیتونستیم تقلب کنیم ، شانس من همه گروه من مثل خودم بی آمار( سرباز جدید ) بودن و درست بلد نبودیم چند ثانیه بعد صدای مهیب و دلخراشی همه جا را پر کرد ، لابد می پرسین چی بود ؟ روم به دیفال

شرمنده

خوب میگم

جناب سروان فرمودند : استواااااار آخه کی پشت به دشمن سنگر میگیره ؟ بنده هم که سابقه طولانی در لوتی گری دارم گفتم جناب سروان چه فرقی میکنه دشمن فرضیه مهم نیست کدوم طرفی باشیم که ، اصلا دشمن اونقدر نامرده که همیشه از پشت حمله می کنه برای همین ما حواسمون به پشت سرمونه میخواهیم بهشون ضد حال بزنیم .جناب سروان هم که فکر کنم تاحالا به عمرش کسی خندشو ندیده بود خنده ی ملیحی فرمودند و به سرعت به سمت قرارگاه مشرف شدند جهت تعریف فاجعه عظیم برای دوستان و آشنایان ، ما هم به غافلگیری دشمن فرضی ادامه دادیم ولی شکست خوردیم !

ادامه دارد


نوشته شده در جمعه 88/5/23ساعت 10:47 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

روزش رو یادم نمیاد ولی اگه اشتباه نکنم هفته بسیج بود و ما رو می خواستن ببرن پادگان سپاه که در شهرستان راسک 5 کیلومتر بالا تر از جکیگور بود ، خلاصه با یک فروند اف ، ببخشید مینی بوس پر از سرباز و کادر شدیم و رهسپار گشتیم در راه نیز بنده باصدای زیبای خود از حضار پذیرای نمودم که در زیر مشاهده میفرمایید ، اگه برید تو حس میتونین بشنوین:

چنین گفت رستم به افراسیاب : آی ها هو ها هو ها هو ای امان امان حبیب من

خلاصه من که نمیدونستم با خوندن شعر برای بچه ها خودم اسیر یه شاعر می شم که دیگه توبه کنم و نخونم

بله رسیدیم اونجا و از مینی بوس خالی شدیم ویه صف تشکیل دادیم دقیقا زیر نور خورشید از نوع جکیگوری ، بنده خودم مشاهده فرمودم که از زمین بخار بلند میشد. خلاصه بعد از حدود دوساعت که از سخنرانی عزیزان گذشت و ما هم که همه ورزشکار بودیم هر کدام به یک سمت وا رفتیم که یک مرتبه فرمودن ومهمترین برنامه امروز دعوت میکنیم از شاعر پیر و پرطرف دار بلوچ آقای رند بلوچ تا شعر جدیدشون را بخونن ؛‏ما هم خوشحال شدیم برای همین یه چیزایی از اون شعر یادمه که براتون می نویسم

را بر برا ای کشورا   بالا بلا ای سرورا

بردا برا ای داورا      تادا بتا ای لشگرا

خلاصه اینجای شعر بود که اونایی که بلوچ بودند خندیدن و من هم حدس زدم شعر باید طنز باشه برای همین بنده نمی خواستم کم بیارم شروع به خنده کردم که متوجه شدم همه دارن نگاه می فرمایند

خلاصه شعر حماسی یا طنز یا سپید و  یا نوی رند بلوچ وقتی تموم شد که خورشید ما رو از خجالت آب کرد و یه آبیاری حسابی انجام شد

آخه یکی نبود بگه ما که حموم نداریم برای چی دیگه تو آفتاب میذارین ما رو

البته باید بگم نکه حموم نداشته باشیمو نداشتیم یعنی داشتیم یه فقره سرباز که گیلانی بود منفجرش کرد البته حموم نبود یک کانکس بود که کفش هم سوراخ بود به خاطر همین از بالا آب تمیز میومد از پایین آب گل وفرقی نداشت بریم حموم یا نه

از بحث دور شدیم! بعد از پایان مراسم هنگام برگشت داخل مینی بوس از بنده خواستن بخونم که بنده هم که توبه کرده بودم توبه شکانده وشروع به خواندن کردم که در زیر شاهدش هستین ولی باید برید تو حس

 آی امان امان وا حیرتا ای کشورا ای سرورا بالا بلا ، بله کلا قاط زده بودم اینجا بود که از بنده با تشکر و تهدید فراوان درخواست کردن نخون .

ادامه دارد


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/22ساعت 12:21 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak