سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

اون روز صبح استراحت بودم چون دیشبش افسر نگهبان بودم و تا خود ظهر خوابیدم ، تا اینکه بچه ها از سر کار اومدند و هر کی مشغول به کاری شد و یه مرتبه استوار پ بهم گفت : خطری خیلی تو خواب خرناس میکشی و هی خر و پف می کنی ، اصلا دیشب نذاشتی من بخوابم !!!!

منم ناراحت شدم و گفتم : جدی می گی ؟ آخه خیلی حساس بودم چند بار هم تا صبح کشیک داده بودم ببینم خرناس میکشم یا نه ؟؟ مزاح بود البته !!!

خلاصه رفتم بهداری پیش دکتر وظیفه ی بخت برگشته ای که تازه اومده بود و بچه ی تهران بود بنده خدا رتبه ی 7 کنکور سراری بود ولی بچه ی آقا و زرنگی بود و کلی در مورد این بیماری واسه من صحبت کرد و گفت علت های مختلفی همچون استرس و فشار خون و بد بودن حالت خواب و عوارض مختلفی نیز دارد ، من هم کلی ناراحت شدم و سعی کردم خیلی مهربان تر شوم و به معتادین هم اجازه ی استعمال دخانیات در ملا عام دادم و کلا تختم را هم تنظیک کردم و فشار خون هم که نداشتم چندروز مرتب از رفیقم می پرسیدم که دیشب که من خر و پف نکردم ؟ و گفت : نه خیلی خوب شدی واقعا آفرین من تاحالا ندیده بودم کسی بتونه یه روزه خود درمانی کنه !!! منم کلی ذوق کردم که از هر هنرم هزارتا انگشت میبارد اینکه سهل است !!!

تا اینکه دوباره من شدم افسر نگهبان و به دژبانی رفتم و صبح استراحت کردم و ظهر رفیقم برگشت و و دوباره گلایه کرد که تو دوباره دیشب خر و پف می کردی و تازه متوجه شدم که من دیشب افسر نگهبان بودم و اصلا تو اتاق نبودم که بخوام خر و پف کنم و یادم اومد که اون روز قبلی هم افسر نگهبان بودم و دوست نادان من یکی دیگه را به جای من اشتباه گرفته

ولی کی بوده که جرات کرده سر جای من بخوابه ؟؟؟

مجبور به کمین شدم و تا هفته ی بعد صبر کردم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی پیدا نشد که نشد که نشد و ما خدا خدا کردیم که یه وقت استوار ع ( معتاد محترم ) نباشد چون هرکی دیگه بود بهم می گفت ، من هم مجبور شدم ملحفه ی تختم را بشوییم جهندم و ضرر

 

*ادامه دارد*


نوشته شده در شنبه 89/7/17ساعت 9:11 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

 

یه روز یکی از بچه ها که سرباز پشتیبانی بود یه دونه سس مایونز با خودش آورد تو اتاق ؛ ما هم که چیزی نداشتیم که بخواهیم باهاش سالاد درست کنیم !! پس باید چیکار کنیم ؟

تا اینکه بازهم داودخطر دست به فکر شد و تصمیم خوبی گرفت

می خوام سالاد درست کنم

سالاد چیه ؟

 الویه

حالا چی میخواد ؟

قرنیا ، خوب تخم مرغ و سیب زمینی و خیار شور و نخود سبز و مرغ و سس

که ما فقط تخم مرغ و سیب زمینی و سس داشتیم و بقیه را تو اون دو سال اصلا ندیده بودیم ، خوب یعنی میبایست چکار میکردیم

از اونجایی که واسه داودخطر ، نمیشه و نمی تونم و نمی خورم و نمی رم و نباید معنی نداره ، بنده تصمیم گرفتم سالاد را بدون اون چیزا درست کنم ، یعنی فقط با تخم مرغ و سیب زمینی و سس که البته  بعد از یه نصفه روزی که طول کشید سیب زمینی ها با المنت پخته بشند شروع کردیم با ته لیوان به کوبیدن اونها و مخلوط کردنشون حالا دیگه هرکی هرچی دم دستش بود میریخت تو سالاد یکی قند و یکی نمک و یکی پیاز و بادمجون و خلاصه سالاد الویه ای شد بی نظیر که مدتها ما را مشتری دائم سرویس های غیر بهداشتی هنگ کرده بود ؛ ولی ارزشش را داشت برای اولین بار انقلابی ایجاد کردیم و شام غذایی غیر از ماکارونی خوردیم ، آخه با اون امکانات تنها چیزی که میشد درست کنیم همین بود ، چون ما گاز نداشتیم و فقط میشد با المنت غذا و چایی درست کنیم ، البته معتادین محترم هنگ هم یک پیک نیک داشتند که چون شبانه روزی در حال انجام عملیات بودند هیچ وقت نمیشد از اون استفاده کرد و تو جکیگور هم گاز گرون بود ؛ ناگفته نماند که هنگ ما شام میداد ولی از اونجایی که معده انسان در روز فقط یک وعده غذای داغون میتونه بخوره ماهم ترجیح می دادیم شام خودمون درست کنیم آخه یا تخم مرغ و سیب زمینی میدادند و یا سیب زمینی و تخم مرغ !!!!! بعضی وقتا هم لوبیا ، دمپایی ابری ( کتلت ) ، کلا همین که همه ی اونها هم مونده بودند و کسی نمی تونست بخوره ناهار هم که هر خورشی که بود چون کم بود ما مجبور بودیم سرکه رو برنج بریزیم که بتونیم غذا را ببلعیم چون پایین نمی رفت واسه همین بعد از دایناسور ها استوارهای هنگ ما بیشترین خوراک را داشتند چون هم سرکه و هم تحرک زیادشون باعث شده بود معده شون جا باز کنه و مثل خرس غذا بخورند .

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 12:2 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |


یادش بخیر واسه ی هفته ی دفاع مقدس قرار بود تو شهرستان راسک یه رژه برگزار کنیم که طبق معمول من بدشانس نفر اول صف اول بودم ، اونهایی که خدمت رفتند میدونند یعنی چی !!
چون اکثرا چندماهی از دوره ی آموزشیمون گذشته بود هیچ کدوممون آمادگی نداشتیم واسه همین یکی دو هفته تمرین کردیم مه واقعا خیلی هم خوب شدیم ،به فرموده ی سرهنگ هم باید لباس یک دست و تمیز به تن میکردیم ، منم تازه از مرخصی برگشته بودم و کلاهم را یکی گلابی کرده بود منم سایز کله ی مبارکم به قائده ی یه کامیون بود و هیچ کلاهی تو سرم نمی رفت ، با هزار بدبختی یه کلاه پیدا کردم که فقط رو سرم وامیستاد و یه باد که میومد با خودش میبردش ، خیلی زشت بود نفر اول کلاهش اینطوری باشه ، خلاصه روز رژه رسید و من هنوز به دنبال کلاه ، تا اینکه یه روز صبح رفتم قرارگاه گفتم گروهبان ش کلاه اضافه ندارین ؟ گفت نه ، گفتم قرنیا یه نگاه بکن ، گفت خودت ببین اون بالا اگه به غیر از کلاه من و جناب سروان ن و گروهبان ع کلاه دیگه ای بود بردار ، منم رفتم دیدم به به 4 تا کلاه هست و از اتفاق یکیشون اندازه ی قابلمه بزرگه ، گذاشتم تو سرم دیدم به به ، ولی گفتم نکنه کثیف باشه ؟ ولی نه اینها همه تمیزند و هیچ کدوم هم کچل نیستند ، واسه همین برداشتم و اومدم بیرون و اون کلاه نا فرم خودم را گذاشتم تو اتاق کاریم تا اگه صاحب این یکی پیدا شد سرم بی کلاه نمونه ، خلاصه روز موعود رسید و همه اومدند ولی دیدم منشی دفتر سرهنگ که اهل مشهد هم بود یعنی جناب سروان ش با راننده ش گروهبان ع خیلی ناراحتند و تازه سر جناب سروان کلاه نیست ، منم یه اندازه گیری ذهنی انجام دادم دیدم به به خود خودشم اون کسی که کلاه جناب سروان را برداشته ، سریع جیم زدم و کلاه خودم را برداشتم و گذاششتم سرم ولی در قرارگاه بسته بود و نتونستم کلاه جناب سروان را سر جاش بذارم و از همه بدتر که کچل هم بود و هی می گفتم نکنه منم کچل بشم ؟؟؟ خلاصه لو رفتم عجیب ولی از اونجایی که جناب سروان باهام رفیق بود هیچی نگفت حتی اخم هم نکرد منم معذرت خواهی کردم و با کمک بقیه ی دوستان همون کلاه کوچیک را کشیدم رو کله ی مبارک به طوری که کلا سسیستم خون رسانی تعطیل شد و فقط تا جلوی چشمام خون میرفت ، خلاصه مراسم تموم شد ولی جای خط کلاه رو کله ی من چند ساعتی قرمز بود تا من باشم که دیگه سرم را تو کلاه کسی نکن

 

ادامه دارد


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/1ساعت 9:17 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

دوروز پیش یک دستگاه زنبور لطف کردند و بنده را توی خواب نیش زدند طوری که وقتی بیدار شدم احساس کردم کوفته تو دهنمه، واسه همین یاد خاطره ی از یه بچه ها افتادم

خوب میریم سراغ خاطره :

یه روز وقتی کار اداریمون تموم شد و ناهار را که تو ستاد بهمون می دادند خوردیم و اومدم تو اتاق دیدم به به دوباره یه استوار جدید آوردند که خیلی هم بد قیافه و نا فرمه تموم صورتش مثل آبله باد داشت ،‏گفتم بچه کجایی سرباز ؟

گفت : ای ناودون منم استوار پ !

من : قر نیا توکه اینطوری متورم نبودی دو پاره استخون که بیشتر نبودی الان چرا اینطوری شدی ؟ گفت هیچی رفتم تو انبار کالاهای قاچاق که یه مرتبه در بسته شد ،‏همونجا یه پادگان زنبور که پشت در خونه ساخته بودند از شدت ضربه در عصبانی شدند و بیرون اومده بودند ،‏از اونجایی که اونجا زنبورها با گل خونه میساختند و خیلی هم ورزیده بودند کلا نیش بدی هم داشتند  و دوست من هم با اینکه اصلا شباهتی به خرس نداشت و اونا هم با اینکه عسلی نداشتند ولی برای تفریح هم که شده دوست بدخت ما را گیر کشیده بودند و یه میدون تیر واسه اینکه نیر.های جنگی خودشون را محک بزنند درست کرده بودند و با اینکار باعث بشند یه درس عبرتی هم برای دیگران بشند ،‏ولی حالا بگین این دوست پهلوان ما چیکار کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟

بله مثل مرد نشسته و دستش را روی سرش گرفته تا زنبور ها یه وقت کاری باهاش نداشته باشند و یه وقت میدون تیرشون خراب نشه

از اونجایی که اون زنبور ها هم دیده بودند این رفیق ما هیچ رقمه قصد فرار نداره بعد از سوراخ سوراخ کردن وی دیگه خسته شده بودند و دست از نیش زدند بنده خدا برداشته بودند ، ولی چه فایده ؟‏اگه یه لیوان آب می خورد همه اش میریخت روی زمین ؟؟؟؟؟

ولی خیلی ناز شده بود تپل مپل منم هی رو پوستش دست می کشیدم و یه حس خوشایندی بود !!!

ولی مهمتر از همه دلیل اون بود واسه فرار نکردن

گفتم فلانی روغن چیطور شد ؟

فلانی : رفتم بخرم دو زاری گم شد ، رفتم بجوییم خره لگدم زد با یه استخون زیر بغلم زد

عه ؟ این چی بود ؟ نه این شعر مال یکی دیگه بود !!!!

اون گفت واسه اینکه اونا چشمش را نیش نزنند دستش را گذاشته رو اونا و فقط نشسته ،‏اونها هم معرفت به خرج دادند و چشمش را نیش نزدند ولی اصلا به عقل ناقص اون نرسیده بود که اگه فرار کنه امکان اینکه اونا بتونند نیشش بزنند خیلی کمه حالا ممکن بود یکی دوتا نیشش هم بزنند ولی بهتز این بود که شبیه بادکنک بشه و یه هفته باد داشته باشه !!!!!!!

خلاصه نامبرده تا یک هفته استراحت کرد و ما حسرت خوردیم که چرا زنبور ها ما را نیش نزدند و فقط خورد و خوابید تا پنچر شد

البته نامبرده در یکی از عملیات که باعث واژگون شدن ماشین هنگ ما شده بود دچار سقوط با دندان شده بود و کلا جلوبندیش داغون شد که در آخر معاف شد و یک استراحت 6 ماهه ی اجباری شامل حالشون شد

ادامه دارد

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/24ساعت 11:59 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر برای انجام ماموریت داشتم می رفتم چابهار

لب در هنگ دو نفر را دیدم که در کنار سرویس واقعا بهداشتیو جدید هنگ وایستادن و مشغول صحبت ، انگاری تازه رسیده بودند و جای دیگه هم پیدا نکرده بودند برای میز گرد ، تا بهشون رسیدم بهم گفت : استوار یه لحظه وایسا

هان ؟

میگم اینجا امنه ؟

خوووووووووووووووووووووووووووووووبه

میگم من رسته ام مهندسیه ، احتمالا می خوام بشم سرپرست مهندسی هنگ می خوام بدونم مهندسی هنگ چند تا ماشین داره ؟

هان ؟ فرقون ؟ گناه داره دلش را نمی شکانم ، خییییلی

اون وقت سالن غذا خوریش کجاست غذاهاش خوبه ؟ بهداشتیه ؟

قرنیا اینا کین دیگه ؟ولی گناه داره ، خیلی خوبس ، عالیه جناب سروان ، من نمی دونم توی این بیابون این جناب سروان چی میبینه؟

خلاصه کلی سوال در مورد هنگ فرمودند که چون تحقیقات برای امر خیر بود من به همه سوالات جوابی مثبت دادم ، تا خیالشون را حت شد و نفسی راحت کشیدند و منم با هاشون خداحافظی کردم و رفتم چابهار پی ماموریتم و تا فرداش هم بر نگشتم

صبح روز بعد :

وارد هنگ که شدم جناب سروان را دیدم که افسر جانشین شده بودند و با دیدن من به سمتم اومد و گفت : که مهندسی ماشین داره و سالن غذاخوری و امنیت و بهداشت و....

مرد حسابی اینجا که فقط فرقون داره و غذا هم که بیخوده و سالن هم که نداریم

عجب گیری افتادیما خوب جناب سروان شما این همه چیز که گفتین تو این بیابون یه دید مینداختین و بعد میپرسیدین ، مرد حسابی دیجیتالم کجا بود ، تازه الان خوبه جناب سروان منتظر اولین درگیری باشین تا به امنیت اینجا هم پی ببرین ، به من چه اصلا

آخه من نمی دونم با دیدن سرویس بهداشتی هنگ پی به بقیه ی چیزا نبرده بودند ؟

به من چه اصلا

آخه جناب سروان فرض کن من می گفتم به درد نمی خوره چیکار میتونستی بکنی ؟ راه فرار که نداری ؟ حداقل یه روز با خیال راحت خوابیدی ، که من نتونستم همین یه روزم بخوابم چون از همون روز اول کلی بد گفته بودند از اونجا

ادامه دارد


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 10:37 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر یه روز باید یه متهم را می بردیم به زندان چابهار ، درست تو زمانی بود که هفت تا از بچه هامون را گروگان گرفته بودند ، ما هم بدون دستبند داشتیم اینکار را می کردیم ، کلا بود زمانهایی که دوسه تا متهم داشتم ولی یه دونه دستبند که با یه سری ترفند هایی مثلادست راستاشون را به هم می بستم و یه نفرشون را هم با دست می گرفتم ولی بازم خدا خیلی رحم میکرد چون خیلی آمار فرار متهم زیاد بود و راحت دستبندشون را باز می کردند و فرار می کردند ، واسه همین باید خیلی حواسمون را جمع می کردیم ، یه سری نکات هم باید رعایت می کردیم ، مثلا سوار هر ماشینی نشیم ، نذاریم متهم با کسی حرف بزنه و غیره ، خلاصه متهم را سوار ماشین کردیم و به سمت زندان چابهار راه افتادیم ، در راه متهم خیلی حرف می زد و مخ ما را خورد یک تنه ، خیلی با حال بود معتاد بود درست روزی بود که استوار ع را هم گرفته بودند به علت استعمال و نگهداری کراک ، سوار بر تاکسی بودیم که یه مرتبه ورودی زندان را رد کردیم برای همین راننده خواست عقب عقب بره که همون موقع پلیس نامحسوس محسوس شد و ما مجبور شدیم برای پاره ای توضیحات و بی خیال شدنشون پیاده بشیم ، بعد از سوار شدن متهم گفت ببین شرکار من چقدر خوبم شما هوای منو ندارین ولی من به خاطر شما فرار نکردم ؟؟؟

منم به راننده گفتم : نگه دار ، بعد بهش گفتم پیاده شو ، گفت : واشه چی ؟   گفتم : پیاده شو ، اونم پیاده شد ، گفتم : فرار کن ببینم بلدی یا نه ؟ مرد حسابی تو راه هم بلدی بری ؟ کل مسیر هنگ تا ایستگاه را که داشتیم کشون کشون میاوردیمت ، فرار کن ببینم ، گفت : راشتش شرکار پاهام درد می کنه !!!!

گفتم : ای خدا بگم چکارت کنه ، ای خدا آخه چرا من؟

خلاصه رفتیم تو زندان تحویلش دادیم و تو بازرسی بدنی نامرد گفت که جناب شروان من کلی پول داشتم این شرکار ازم گرفته ؟؟؟؟

یا قمر بنی هاشم این چی میگه ؟ خدایا خودت کمک کن

جناب سروان : راست میگه ؟

گفتم : نه والله جناب سروان ازش بپرسین چقدر بوده ؟   گفت : هژار تومن ، جناب سروان هم گفت ما پول های زیر هزار تومن را میندازیم تو صندوق صدقات بعدشم دروغ نگو ، واقعا که حالم داشت ازش به هم می خورد تازه کرایه ی ماشینش تا چابهار را هم از جیب خودمون داده بودیم تازه آقا طلبکار هم بود ، بعدش گفت : شرکار یه لحظه کارت دارم!! گفتم : چته ؟ ، گفت : شرکار منو تنها نزار ، لااقل یه کم پول بهم بده بتونم مواد جور کنم !! ای پدر سوخته برو سرجات بشین تا خودم نکشتمت و دیه ات را هم بدم

خلاصه یه دونه را تحویل دادیم و خواستیم برگردیم که لب در ماشین گیرمون نیومد و مجبور بودیم تا کنار جاده را پیاده بریم یه مسیر تاریک و خلوت ، یا خدا این چشمهای روشن مال کیه دیگه ، یه سری چشم روشن که داشتن هی پلک می زدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه مرتبه یه صدای زوزه بلند شد ، به به گرگ اونم نه یکی یه گله ، منم به رفیقم سعید گفتم : گلنگدنت را بکش و پشت به پشت من راه بیا ولی ندو ، اگه حمله کردند تیراندازی کن ، اون موقع داشتم صدای ضربان قلبم را می شنیدم پیش خودم گفتم : خدایا غلط کردم کاشکی به اون متهمه پول می دادم ، چکار کنم با این همه گرگ ؟ بعدشم فردا همه تو هنگ می خندند می گن اون استوار با اون هیکل را چطوری گرگ خورده ؟ که یه مرتبه دیدم چشما دارن نزدیک تر می شن ، وای خدا یه کاری بکن جلو تر نیان هی داشت صداشون خشن تر و نزدیک تر میشد ، فکر جون سالم بردن را از کله مون بیرون کردیم و تا جون داشتیم دویدیم تا به سر جاده رسیدیم اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووف ، خدایا شکرت

جون سالم به در بردیم ، تا یه هفته منقلب بودیم که چطوری داشتیم جوان ناکام می شدیم ؟ اگه ندویده بودیم الان معلوم نبود تو شکم کدومشون بودیم

ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 10:4 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

یادش بخیر یه جناب سرگرد داشتیم خیلی باحال بود ، اتاقش هم درست روبه روی اتاق ما بود یعنی هرروز صبح تا شب چشم تو چشم بودیم ،‏یه چیز خیلی جالب این بود که من در طول روز صد بار هم که از جلوی ایشون رد می شد میگفت : سرباز کجایی ؟ هان ؟

منم میگفتم : جناب سرگرد قر نیا من که همین اتاق روبه روییتونم چرا هر روز میپرسین ؟

ایشون هم میگفتند : خوب یادم میره ،‏منم پیش خودم فکر کردم آلزایمری چیزی داره ایشون و دلم خیلی براش سوخت

تا اینکه یه روز موقع مرخصی من شد و می خواستم برم مرخصی که جناب سرگرد من را دید و گفت : سرباز کجایی ؟ منم اعصابم خورد شد گفتم : جناب سرگرد قرنیا تو را خدا صبح تاحالا داری منو نگاه میکنی و هی برات احترام میذارم چی میگی پس ؟

بله من رفتم مرخصی و حدود بیست و پنج روز بعد برگشتم از مرخصی ، صبحی روز بعد از مرخصی که ذوباره رفتم تو ستاد دیدم یکی از پشت سر صدام زد ،‏استوار خطری ؟ روم را برگردوندم دیدم جناب سرگرده !!!!!!!!!

یعنی چی شده بود که اسم منو یاد گرفته بود ؟

خدا میدونه

بله جناب سرگرد؟

استوار بگو ببینم سوغاتی چی آوردی از اصفهون ؟

به به جناب سرگرد پس بگو چرا منو یادت اومد ،‏اون روز تاحالا هم منو سر کار گذاشته بودی ؟ دمت گرم من فکر میکردم آلزایمر داری .

نخیر ندارم الانم سوغاتی می خوام

باشه فردا برات میارم

فرداشد و من یادم رفت براش ببرم ، شب همون روز  تلفن اتاقمون زنگ زد و گفتند استوار خطری پاشو بیا باید بری گشت ! منم دیشبش گشت بودم و اون روز نوبت من نبود ،‏گفتم : نوبت من نیست جناب سروان ،‏من دیشب بودم

گفت : من نمی دونم دستور سرگرده ،‏به به فهمیدم چی شد ،‏لباسم را پوشیدم و اسلحه گرفتم و رفتم تو ماشینش نشستم ،‏اونم گفت : اه استوار تویی ؟‏عجب تصادفی !!!

واقعا عجب تصادفی ؟ هیچ تعمدی هم در کار نبوده دیگه؟ منم به خودم کلی بد و بیراه گفتم که چرا یادم رفته بود ،‏برا همین صبح زود براش گز و شکلات بردم تا از دستش راحت شم و گرنه هر روز باید باهاش میرفتم کمین و گشت ،‏گفتم گز را می دم راحت میشم و باهاش هم رفیق میشم ، ولی زهی خیال باطل ،‏فردا صبح دوباره جناب سرگرد با دیدن من گفت : سرباز کجایی ؟

اینم شانس من بدبخته دیگه ،‏خدایا توبه من همه را سرکار میذارم این کار را سر من گذاشته

ادامه دارد

 


نوشته شده در جمعه 89/5/15ساعت 11:26 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

بله درست شنیدین زیرپوش!

یادمه یه روز داشتم میومدم مرخصی و هرکس سفارش سوغاتی میداد ،البته همه گز سفارش می دادند ،‏منم نسبت به درجه بندی که خودم روی اونا کرده بودم از صفر درصد تا سی و هشت درصد براشون میاوردم ،‏وقتی رفتم کارگزینی وظیفه یکی از دوستام که البته کادر بود ، اهل زابل هم بود ، بهم گفت : استوار ،‏گفتم بله جانم

گفت : داری می ری اصفهان یه چیزی بگم برام می خری؟

گفتم : بگو ببینم چی می شه

گفت : سی و سه پل را که بلدی ؟

گفتم : آری

گفت : درست روبه روی دهانه پل یه حراجی هست که زیرژوش هاش را خیلی ارزون می ده قربون دستت برا من چند جین بخر ، من از سری قبل که رفتم اصفهان هنوز دارم!!!!!!!!!!!!!!!

آخه خدا چرا من  ؟ گفتم شما کی رفته بودین اصفهان ؟

گفت : حدودا ،‏نه دقیقا تازه دیپلم گرفته بودم

گفتم : مععععععععععععععععععععععع الان که سی سالته یعنی ده سال پیش رفتی حراجی زیرپوش خریدی هنوز هم داری ، بعدشم مرد حسابی طرف حراجی بوده که دیگه اونجا نیست من چند ساله اونجا همچین مغازه ای ندیدم یه هتل هست و یه ساندویچی و یه بستنی فروشی؟

نخیر من نمی دونم باید پیداش کنی من زیرپوش می خوام اگه نخری دیگه موتورم را بهت نمی دم؟ آخه همیشه موتورش را برای سفرهای درون هنگی ازش می گرفتیم البته با کلی التماس و ریش گرو گذاشتن ،‏بعد میگن اصفهانیا خسیسند.

گفتم : آهان زیرپوش میخوای ؟ خوب چرا اذیت می کنی برات می خرم تو که منو مردی ،‏ای خدا بدتر از شکنجه زندگی توی جکیگور سر وکله زدن با این موجودات عجیبه ،‏ آخه مگه من چه گناهی کردم ؟ خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بعدش یاد شعری افتادم که می گه صبر ایوب زمون صبر منه

ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 9:23 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

این خاطره مال دوره آموزشیمونه

اواخر دوره یه هیات آزمونگر از ناجا اومدند که ببینند ما توی این آموزشگاه علمی تخصصی چی یاد گرفتیم برای همین کل پادگان را به خط کردند و از اونجایی که من بدبخت قدم از همه پادگان بلند تر بود اول از همه ایستاده بودم ،‏قرار شد یکی از پرسنل مدعوین بیاد و چند تا از بچه های هر گروهان را گلچین کنه منم گفتم به به اگه طرف نابینا هم باشه اول از همه میاد منو انتخاب میکنه !!!!!! خدایا چیکار کنم که منو بیخیال شن ،‏آخه قرار بود بیان کار با سلاح و نحوه زدن دستبند و یکسری کارهای مربوط به نیروی انتظامی را که واقعا خسته کننده بود توی گرما ازمون تست بگیرن ،‏منم که خیلی بدم میومد توی آفتاب اسفند ماه یه همچین کاری انجام بدم برای همین وقتی طرف داشت به سمتمون میومد چون فرمونده هم کنارمون نبود یه فکری به سرم زد؟؟؟؟؟؟؟

تا اونجا که تونستم به کمرم قوز دادم و دندونای ردیف بالاییم را هم اندختم بیرون به طوری که طرف اصلا شک نکنه که من منگلی هستم

حالا دیگه طرف کاملا روبروی من ایستاده و داره چپ چپ نگاه میکنه ،‏ یه چیزی هم زیر لب زمزمه کرد و یکم هم بدوبیراه گفت و از من گذشت

خلاصه چند نفر را انتخاب کرد و رفت بعد فرموندمون رسید  منم سریع خودم را جمع و جور کردم ،‏یه نگاه به من انداخت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به طرف ؟ گفتم جناب سروان چیزی شده ؟

گفت : نه بابا بهش آدرس دادم بیاد تو را ببینه و انتخاب کنه که سرهنگ کیف کنه اومده میگه طرف مثل منگلی ها میمونه  !!! فکر کنم اشتباه یه صف دیگه را دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قرنیا عجب آدم بدی بوده مگه من چش بوده ،‏خوب خدارو شکر به خیر گذشت اگه نه داشتم دو سه ساعتی را برای سرهنگ حرکات موزون انجام بدم


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 10:37 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

بله قضیه از اینجا شروع شد که جناب سرهنگ حساب ویزه ای رو استوارها و ستوان وظیفه های هنگ باز کرده بود و فکر میکرد که چون درس خوندند همه چیز بلدند ، تا اینکه یه روز یه مرد رومانیایی با دخترش اشتباه اومده بود از جکیگور به پاکستان بره که ، آوردنش تو هنگ و از اونجایی که هیچکس نمیفهمید چی میگه  عصبانی شده بود ، در کل سرهنگ هم ناراحت بود که چرا هیچکس از نیروهای کادر زبان بلد نیستند ، برای همین دستور داده بودند تموم استوار ها و ستوان ها جمع بشن تا ببینند کدومشون زبان بلدند؟

 من هم رفته بودم دوراهی تا یه کم سربه سر مغازه دارها بذارم (حتما الان میگین مگه آزار داری ؟) ولی خوب من تنها تفریحم همین بود

خلاصه بعد از برگشت دیدم تموم استوارها آماده باش لب در هنگ جمع شدند و مثل کسایی که دارن معرکه نگاه میکنن رفتار میکنن ! گفتم : خطری دوباره درگیری شده و بازم میگن من بدشانس باید برم ؟؟؟؟؟؟/

رفتم جلو دیدم کلماتی نظیر آی ام بلکبورد و پن و پنسل و وات ، نو نو ، به گوش میرسه ؟ پیش خودم گفتم : ما دیوانه کم نداشتیم ولی این رقمیش را ندیده بودم ،‏تا اینکه منشی سرهنگ اومد و گفت استوار من به اینا گفتم که تو زبان بلدی ؟ من را میگفت ؟

من که زبان مادریم را هم بلد نبودم چه برسه به زبان نامادری؟

منم گفتم : من در حد خیلی کم همون پن و پنسل بلدم که یهو دیدم چند تا ... آب دار نثار دانشگاههای مربوطه شد که این چه سیستم آموزشیه؟

منم خیلی بهم برخورد و تصمیم گرفتم که بعد خدمت حتما برم زبان یاد بگیرم تا هر کسی به خودش اجازه نده توهین کنه !

اما از اون روز جریان زبان یاد گرفتن ما شده جریان :

شاید این جمعه برم من شاید

زبان انگلیسی یاد بگیرم من شاید 


نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 1:26 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak