سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























یار جکیگوری

خوب بالاخره و بعضی وقتها هم پایین خره ؟؟ عه یادم رفت سلام کنم

سلام به همه ی دوستان و آشنایان و عزیزان و ...

آهان داشتم می گفتم که بالا و پایین و کنار خره نداره دیگه هر شخصی هر جایی که میره یه مقدار خاطره داره که میتونه با دیگرون به اشتراک بذاره و یه سری هم باید واسه همیشه تو قلبش باقی بمونه پس سریال جکیگور هم بالاخره بعد از تقریبا دو سال تموم شد بنا به تصمیم کارگردان(داودخطر) البته اینم گفته باشم ممکنه وسطش یکی دو تا خاطره از تو بایگانی مغزم بیاد بیرون و براتون در کنم اما تصمیم گرفتم که با یه تغییر کاربری جزئی این وبلاگ تبدیل بشه به مکانی برای نوشتم دیوان جفنگیاتم که شامل اشعار و جفنگیات و پرندیات و چرندیات و کلیپهای طنز و خاطرات روزانه م میشه امید است که مورد پسند قرار بگیره

برای همین اول از سعدی شروع میکنم که همین یکی دور روز پیش روز بزرگداشت؟؟ نکوداشت ؟؟ کاشت ؟ داشت ؟؟ برداشت؟؟ کو کچا رفت؟؟

سعدیا مرد نکونام نماندست دیگر

مردی و یار وفادار محالست دیگر

آن بنی آدم که تو گفتی ز یک پیکرند

نماندی و ندیدی که دنبال مال یکدیگرند

تو گفتی که دگر عضو ها را نماند قرار

کجایی که ببینی که عضو ها کردند فرار

داود در این مدت ربع قرن عمر خود

ندیده ست معرفت از کسی حتی قد نخود

 


نوشته شده در جمعه 90/2/2ساعت 6:2 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با عرض و طول سلام خدمت همه ی عزیزان گل و بلبل و هوادار و زمین دار این وبلاگ

اول از همه سال نو تون جدید باشه میدونم که میدونین خیلی جدیدا بی معرفت  شدم و دیر به دیر خاطره از خودم در میکنم ولی خوب اصلا مربوط به شلوغ بودن سرم نمی شه ها نمی دونم چرا این روزها چقدر دلتنگم نمی دونم چمه ؟؟ خسته م ؟؟ عاشقم ؟؟ دیوانه م ؟ خلاصه به ده نفر از کسانی که بتونند بفهمند من چمه جایزه میدیم!!!!


میریم سراغ خاطره :

این خاطره مربوط میشه به آخرین مرخصی که می خواستم بیام ، یعنی چون ما تو منطقه ی عملیاتی و بد آب و هوا و محروم بودیم نسبت به جاهای دیگه بیشتر مرخصی میومدیم ، یادش بخیر دقیقا 8 اسفند 85 بود درخواست مرخصی رو نوشتم و گذاشتم روی میز حاجی که امضاء کنه که همون موقع داد زدند مرخصی ها لغو شده و کسی نمی تونه بره مرخصی منم که حدودا دو ماهی اقامت داشتم خیلی ناراحت شدم ولی خوب یه اتفاقی افتاد که ما مجبور شدیم به مدت خیلی زیادی به کمین بریم و تا دم دمای عید نتونستیم برگردیم هنگ ، اصلا تقویم و تاریخ یادم رفت وقتی هم که از کمین برگشتیم کلا پوستم سوخته بود و رنگم سیاه شده بود و انقدر لاغر شده بودم که دیگه خودمم نمی خواستم برم مرخصی ، با این حال هنوز لغو مرخصی بودیم ، تا اینکه شد روز 4 شنبه سوری و من اولین مراسم 4 شنبه سوری عمرم را تجربه کردم .

حدود بیست تا سرباز بودیم که تو این مراسم خواستیم خودمون را خوشحال نشون بدیم چون بقیه از فرط ناراحتی اصلا بیرون نیومدند من ولی مث همیشه خواستم نشون بدم داودخطر به این زودیا از پا نمی افته واسه همین یه آتیش روشن کردیم و شروع کردیم از روش پریدن و منم واسه بچه ها با صدای انکر الاصوات خودم شروع به خوندن کردم ، خلاصه اون 4 شنبه سوری زشت ترین و زیبا ترین 4شنبه سوری عمرم بود ، یادش بخیر دو سه روز بعد مرخصی ها آزاد شد و منم سریع مرخصی گرفتم و حالا مشکل جدید چون دم عید بود و اصلا جای خالی برای اصفهان نداشت تموم ایرانشهر را زیر و رو کردم ولی انگار نه انگار خیلی نا امید شده بودم آخه بد تر از این نمی شد چون دیگه هیچ طوری نمی تونستیم برگردیم اصفهان رفتم یه گوشه ای نشتم و نگاه کردم به آسمون و گفتم خداجون مگه من چیکار کردم؟؟ بیا و خودت نذار من عید امسالو تو این شهر بمونم آخه هم مرخصیم می سوخت و هم خودم ، همینطوری که نشسته بودم دیدم اتوبوس اصفهان داره راه می افته و من خیلی داغون شدم بعد دیدم صدای دعوا میاد رفتم جلو ببینم چی شده؟؟ دیدم یه آقایی داره با شاگرد راننده دعوا میکنه که من منصرف شدم و پولمو بدین من نمی خوام برم اصفهان ، وااااای خدای من شرمنده تم یعنی دیگه چطوری می تونستی خودت را به من نشون بدی؟؟ منم سریع دویدم و بلیط اون بنده خدا رو خریدم و همون روز راه افتادم به سمت اصفهان و تو مسیر همه ش به این فکر میکردم که خدا چقدر به مانزدیکه و چقدر ما بندگانشو دوست داره

خدایا شکرت


نوشته شده در شنبه 90/1/13ساعت 11:31 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

با سلام به همه دوستان و هواداران و طرفداران و باقران و بی قران و خلاصه همه دیگه انقدر قر نیایین تا من قرم را بیام

خوب الان چند وقته دارم میرم سر کار کلا خاطراتم قاطی شده رفتم تو آرشیو و یکی واسه تون کشیدم بیرون تا شما مشغول بشین منم خاطرات قدیم را با جدید تو مغزم یه سامونی بدم آخه قراره واسه مغزم ایزو نه هزار و دو ورژن دو هزار و هشت بگیرم ، چون مال همین سیستم های اداریو بایگانی خاطرات تو مغزه باید خیلی دقت کنم ؟؟ آهان فکر کنم مال اثرات کاره شما به دل نگیرین

چند هفته پیش یکی از دوستهای آموزشیم که خیلی با هم رفیق بودیم یهو گذاشت رفت مالزی ؟؟ حتما میگین دور کلاش قرمزی ؟؟

ولی گفتم من همه خاطراتی که نوشتم مال جکیگور بوده ولی یکی از بهترین رفیقام مال دوران آموزشی بوده پس گفتم یه چندتایی هم از آموزشی تعریف کنم ، البته صد در صد دارم بهونه میارم و شما هم شک نکنین

خوب بسه دیگه جفنگ گفتنم حدی داره جون خطر

یادش به شر و خیر فرقی نداره ، رفته بودیم سر کلاس بهمون آموزش تیراندازی و نشونه گیری میدادن که بعدش قرار شد بریم اسلحه تحویل بگیریم و بدون تیراندازی فقط هر کسی از تو مگسک نگاه کنه و بار اول یه نقطه را تو کاغذ انتخاب کنه تا نفر مقابلش با خودکار روی کاغذ علامت بزنه تا معلوم بشه کی بهتر میتونه قلق گیری کنه یعنی هر کی سه تا نقطه ای که علامت میزنه نزدیکتز به هم بود و مثلثی که با اون سه نقطه میشه کشید کوچیکتر بود قلق گیریش بهتره و تیراندازیش هم بهتره ، من شدم با یکی از بچه ها که  بعدا با هم افتادیم زاهدان اول من قلق گیری کردم که خدا بده برکت سه ضلع از چهار ضلع مستطیل انتخاب شد عجب تیرانداز تکی؟؟ بعدشم شد نوبت رفیقم که خیلی دقت میکرد هی چپ و راست و بالا و پایین گفت که من خسته شدم و اصلا به صفحه نگاه نکردم که ببینم خودکار مینویسه یا نه !!

بعد که کارش تموم شد دیدم باطل خیال زهی است و هیچ نقطه ای نیست واسه همین با طول و عرض پوزش خواستم که یه بار دیگه ایبکار را بکنه که اون هم پذیرفت و دوباره انجام داد ولی انگار خودکاره قرش گرفته بود بازم علامت نزده بود واسه همین این بار دیگه صداش را در نیاوردم و سه تا نقطه به فاصله ی نیم میلیمتر از هم کشیدم که خودمم کیف کردم و بعد که نوبت نره دادن شد بنده خدا اول شد و کلی استاد ازش تعریف کرد واونم کلی خودشا تحویل گرفت و هی می گفت تازه عینکم را نذاشته بودم و گرنه حتما بهتر هم میزدم ؟؟؟؟ منم پیش خودم میگفتم : آره جون خودت اگه من نبودمکه معلوم نبود این مثلث تو الان ضلعهاش تو خونه ی کدوم همساده بود؟ ولی هیچی نگفتم اونم تا تونست کلاس گذاشت و شروع کرد به توضیح اینکه تمرکز و آرامش خیلی تو تیراندازی تاثیر داره و منم پی بردم که ما انسانها چقدر قر میاییم ، البته اون بنده خدا بعدا تو یه ایست بازرسی اشتباه به جای لاستیک ماشین لاستیک خود طرف را پنچر کرد ، البته به من چه ؟؟ مگه من گفتم تیراندازی کنه ؟؟

ادامه دارد....


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/23ساعت 9:39 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

چند وقت پیش شبکه دو فیلم همچو سرو را نشون داد یاد این خاطره افتادم

یادش بخیر رفته بودیم پیچکی و خیلی هم داغون شده بودیم و بیشتر از خیلی هم گرسنه بودیم آخه کنسروهامون خیلی کم بود ، یه روز به بچه ها گفتم امروز خودم و گروهبان  میریم واسه تون کبک یا جوجه تیغی شکار میکنیم تا از شر کنسرو خوردن راحت شیم ، خلاصه رفتیم به شکار کبک و جوجه تیغی ، اول از همه که معلوم نبود این جوجه تیغی ها کدوم گوری رفته بودند فقط چند تایی کبک بودند ولی باید حواسمون را جمع میکردیم که تیر کلاش بهش نخوره چون پودر میشد ، چون از داییم شنیده بودم که باید درست زیر پای کبک تیر بزنیم که با اصابت به سنگ ها شاید یکیش بهش بخوره و بیفته ، خلاصه که هر دو آماده ی شلیک شدیم و تیر زدیم ؟؟ ای بابا قر نیا گروهبان مگه کوری؟؟ پس چی شد ؟؟ یکی دیگه دو تا دیگه سه تا دیگه خلاصه خشاب خالی شد و ما حتی یه پشه هم شکار نکردیم !!!!

هیچی دیگه حسابی ضایع شدیم ، و خواستیم برگردیم که یکی گفت سلام علیکم !!!

منم روم را برگردوندم دیدم یه افغانیه ، دوباره گفت : آپ دارین؟؟

گفتم بله عزیزم بیا اینجا ببینم ؟

سریع گرفتیمش ، بنده خدا پا برهنه بود و خواسته بود بره ایران که نتونسته بود الان هم راه را گم کرده بود ، خلاصه بدون کبک و جوجه با یه افغانی برگشتیم کمین ، و به بچه گفتیم اطلاع بدین بیانن ببرنش ، که افغانی محترم فرمودند من گرسنه م ؟

ای بابا قر نیا خوب ما هم گرسنه ایم به تو میگیم؟؟

خلاصه که رفتیم کنسرو براش آوردیم و خورد نه یکی بلکه دوتا ، دیدم بنده خدا پاهاش هم داره خون میاد واسه ش آب آوردیم خورد و بعد پاهاش را شست و نشست تو آفتاب تا بدنش جون بگیره ، تو این حین دیدم گرهبان گ جو گیر شده و یه کنسرو دیگه هم باز کرده داره میده به سگ های نگهبان !!!

گفتم قر نیا گروهبان چرا؟؟ خودمون پس چی؟؟

گفت مگه کبک نزدین؟؟

گفتم : ای ناودون تو به جز یه افغانی دست ما چیز دیگه ای دیدی؟؟

خلاصه 6 نفر موندیم با دو تا کنسرو با اون مسافتی هم که روزانه باید بین کوهها طی میکردیم ده تا کنسرو واسه یه نفر هم کم بود ، خلاصه باید تا فردا صبر میکردیم که قربون همون کنسرو بریم چون فردا ماشین میدومد و جیره اون روز را با یخ  میاورد ، خلاصه ماشین اومد افغانی را ببره و من بالای برج بودم دیدم افغانی جونم پاهاش آبی شده و سوار ماشین شد و رفت ؟؟؟

آرزو میکردم اشتباه دیده باشم آخه فقط دمپایی های من آبی بود و سایز بزرگ همه دمپایی ها کوچولو بودند ، ولی کدوم آرزوی من مستجاب شده که این دومیش باشه؟؟

خلاصه اومدم از گروهبان گ پرسیدم اینا دمپایی های من نبود ؟؟

گفت : چرا بود

گفتم : خوب چرا دادی به اون؟؟

گفت : آخه اونم مث تو پاهاش گنده بود نمیش د که پابرهنه بفرستیمش بره ؟؟

ای خدا گرسنگی کم بود حالا موقع استراحتمون هم باید پابرهنه بریم این ور اون ور تازه 6 جفت دمپایی هم که بیشتر نبود یعنی کشک خطر بی دمپایی و گرسنه تو کوه و کپر ، تا درس عبرتی بشه واسه کسایی که قدر داشته هاشون را نمی دونند ، آخه توپ بخوری چیکار داری کبک شکار کنی ؟؟ آخه تو کی شکارچی بودی؟؟ اصلا تو مال این حرفها هستی خطری ؟ خلاصه که از فردا با لذت بیشتری به خوردن کنسرو پرداختیم


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/11ساعت 10:32 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام به همه میدونم که مدتیه دیر به دیر میام ولی میام ، یه راست هم میریم سر اصل مطلب

 

جام رمضان سال 1385 گردان بغلی یه تلفن زد به آموزش هنگ که یه سری مسابقات جام رمضان برگذار میشه که اگه تمایل دارین تیم رد کنین ، ما هم دو تا تیم یکی کادر و یکی وظیف درست کردیم ، تیم کادریها که مسئولیتش با من نبود ، موند تیم وظیفه که مسئولیتش با من شد ، منم راه افتاده تو هنگ به هر کی گفتم میایی تو تیم قر اومد ، البته سرباز صفر ها چون مرتب باید نگهبانی میدادند نمیشد ازشون استفاده کرد موند یه مشت درجه دار وظیفه ی کور و کچل که به زور راه میرفتند چه برسه فوتبال ، خلاصه داشتم پشیمون میشدم که استوار م سرکرده ی باند معتادین اتاق گفت حاضره بیاد تو تیم ، منم گفتم قر نیا تو که راه نمی تونی بری ؟؟ ولی گفت حاضره تست بده ؟؟؟ منم قبول کردم نه تنها اون بلکه تموم همدستهاش هم همینطور، خلاصه بعدازظهر یه 5 دقیقه ای پیک نیک به دست رفتند و برگشتند و من متعجب از اعجاز این کوفتی که از چهارتا جوان داغون چهارتا مارادونا ساخت ؟؟ خلاصه که مثل فرفه این ور اون ور میرفتند ، منم خوشحال و علی رغم مخالفت بقیه لیست را رد کردیم فقط به شرط اینکه 5 دقیقه قبل از هر مسابقه برند جلسه ی خودسازی دسته جمعی ، خلاصه که عجب تیمی شد منم خودم وایسادم دروازه اونا هم هی گل میزدند حتی از تیم خود گردان هم که همه ورزشکار بودند و صبح به صبح چند کیلومتری میدویدند بردیم ، اما آخرای جام من رفتم مرخصی وقتی برگشتم فهمیدم سوم شدیم ، خیلی خوشحال شدم که تیم نتیجه گرفته ولی ایکاش اول شده بودیم ، اما نکته ی جالب اینکه بچه های ما فقط به اندازه ی دو تا نیمه خودسازی کرده بودند و اصلا فکر وقتهای اضافه را نکرده بودند و بازی نیمه نهایی به وقت اضافه میکشه و تیم ما هم کم میارند و میبازند واسه همین واسه دیدار رده بندی به اندازه ی یک هفته بازی در شرایط سخت خود سازی میکنند و میبرند و سوم میشند ، ایکاش من مربی تیم ملی بودم تا با همین روش برزیل را میبردیم که دیگه سه تا گل بهمون نزنند؟؟

 

نتیجه ی اخلاقی اینکه ممکنه ورزش واسه مواد مخدر ضرر داشته باشه ولی مواد مخدر واسه ورزش مفیده


نوشته شده در شنبه 89/8/29ساعت 11:31 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اول از همه به درخواست دوست گلم دادا علی 2066 کل قالب را با اینکه خیلی دوستش داشتم عوض کردم که نشون بدم علایق من در برابر دوستی شما ارزشی ندارد  ، دوم اینکه سلام دوستان گل ، یه لحظه جو گرفتم فکر کردم قراره قصه ی ظهر جمعه تعریف کنم

خوب میریم سر اصل مطلب::

چند وقت پیشها یعنی اول ماه آبان رفیقم از کاشون به اصفهان اومد واسه اینکه بره خودش را نظام وظیفه ی اصفهان معرفی کنه ؛ بعد یه گشت تو اصفهان رفتیم خوابیدیم تا صبح دیر نرسیم ، اول که اونجا انقدر شلوغ بود که معلوم نبود کی به کیه ؛ دوم که یکی از هم خدمتی هام که تو آموزشی با هم بودیم و دانشگاه قبول شده بود را دیدم که می خواست دوباره بره خدمتش را تموم کنه ، سوم اینکه کد رفیق من مازاد بود و معلوم نبود کجا میفته.
ولی اون چیزی که عجیب بود حضور پر شور خانواده ها بود که پدر و مادر و خواهر و برادر و عمو  و عمه و دایی و خاله و کلیه ی فامیل های وابسته و وانبسته گریه کنان و خوراکی به دست اومده بودند بدرقه و من پیش خودم گفتم واقعا تو این دوسه ساله هم کلی تغیرات صورت گرفته ؛ یعنی چی مگه خدمت نیست ؟؟ پس اینا دیگه کجا میان ؟؟؟ خلاصه همه جمع شده بودند و  گریه می کردند و  منم کارم شده بود دلداری اونها تازه به علت اینکه کلا تو این جور مواقع پرسنل محترم نظام وظیفه سرشون شلوغه و جواب کسی را نمیدند من شده بودم کارشناس اونجا و هرگونه اطلاعاتی داشتم در اختیار اونها قرار دادم که یه وقت  غصه نخورند
البته پدرهایی که اومده بودند هم بیکار نبودند و مشغول به تعریف کردن خاطرات خدمت خودشون بودند و همه این عقیده را داشتند که خدمتهای الان خدمت نیست ، منم هرچی گفتم نه جون من اینطور نیست کسی باور نکرد که نکرد ، منم نشستم به خاطرات اونها گوش دادم تا ببینم شما ها چه حسی دارین که من واسه تون  خاطره تعریف میکنم؟؟
دیدم نخیر خاطراتشون اصلا هم خوب نیست ؛ البته یه دوستی واسه م خاطره تعریف کرد که خیلی جالب بود حالا راست و دروغش به من ربطی نداره من این جا را فقط راوبم البته جالبه
بنده خدا رفیق من تو تهران خدمت میکرده ، کارشونم گشت بوده یعنی گشت مواد مخدر ، یه رفیقی هم داشته اهوازی بوده و خیلی هم تو پیدا کردن افراد معتاد تبحر داشته ؛ خلاصه چند هفته ای سرشون خیلی شلوغ میشه و  وقتی به یگان می رسیدند مث جنازه پهن میشدند و می خوابیدند ، مادر اون طرف هم هر شب زنگ میزده ولی بچه ها جرات نمی کردند بیدارش کنند چون خیلی خسته میشده و می گفته کسی بیدارش نکنه ؛ وقتی هم که صبح میشده انقدر سرشون شلوغ می شده که هر روز مرگ خودش را از خدا می خواسته ، این زنگ زدنها  یکی دو هفته ای طول میکشه تا اینکه مادره میگه اگه امروز با پسرم حرف نزنم پا میشم میام تهرون ، خلاصه اونهام مجبور میشند فحش شنیدن از هم خدمتی را به جون بخرند و بیدارش کنند ، ولی بر خلاف تصور وقتی مکالمه ش تموم میشه خوشحاله و شروع میکنه به رقصیدن ، اونم بد رقمه ، خلاصه هر چی بهش میگن چی شده میگه تا نرقصم نمی گم ؛ خلاصه وقتی خسته میشه میگه که پدرش تو زمینی که کار میکرده پاش رفته روی مین و داغون شده ولی در ازای اون پسرش که اون باشه معاف شده و کارتشم رفته در خونه ؛ حالا این بنده خدا دوهفته هم اضافه بر سازمان اون تو شرایط خسته کننده ای خدمت کرده ، البته میگم که من فقط تو این خاطره راوی بودم ، خواستم یه تنوعی ایجاد بشه ؛ البته این خاطره گرچه به پای خاطرات خطر در جکیگور نمی رسه ولی جالب بود و باعث شد تا من مجبور بشم تو وبلاگم بنویسمش تا ثبت جهانی بشه ؛ راستی اینم بگم که رفیقم افتاد نیروی دریای ارتش ، آموزشیش هم شهر سیرجانه ؛ امیدوارم همه ی سربازها جاهای خوب بیفتند تا خانواده هاشون راحت باشند

نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 1:50 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام بر دوستان عزیز

 خوب میریم سراغ مهمترین خاطره و موضوع که اصلا  ماهایی که رفته بودیم مرز واسه خدمت آیاجزء بهترین تیراندازها

بودیم یا نه ؟؟

من که از خودم مطمئین بودم چون تو آموزشی از مجموع تیرهایی که من با ژ3 و کلاش و کلت زدم فقط دوسه تاییش

خورد به سیبل و بقیه هنوز معلوم نیست که کجا رفتند ، اصلا قانونش این بود که اگه همه ی تیرها یه جا بخورند یعنی

 

فاصله ی بینشون تو سیبل کم باشه طرف خیلی کارش درسته ، فرمانده ی میدون تیر بهم گفت یعنی چی تو یه دونه

فقط تو سیل زدی ؟؟ مگه کوری ؟؟ گفتم نه جناب سروان ، مگه خودتون نگفتین که باید کنار هم باشند ،‏گفت ::: آره

 منم گفتم اینها همه شون کنار هم خوردند تو کوه ، اوناهاشون ؟؟

بنده خدا خندید و گفت بچه کجایی انقده زرنگی

خلاصه اینا گفتم که یه وقت فکر نکنین ما هم تیرانداز بودیم ؟؟ تو ژیچکی اما داشت حوصله مون سر میرفت واسه همین

 تدارک مسابقه ی تیراندازی دادیم و قوطیی کنسرو ناهارمون را گذاشتیم نوک کوه روبه رویی ، هر کی هم کلی از خودم

تعریف میکرد که من مقام اول را تو مسابقات تیراندازی آموزشی داشتم و ...

خلاصه یکی یکی شروع به تیراندازی کردند ، ولی باورتون نمیشه یه نفر هم نتونست به کوه بزنه چه برسه به قوطی

کنسرو ، بعدشم گفتند این لوله ی اسلحه کج بوده و عیب از اونها نیست ، بعد نوبت من شد منم که به خودم مطمئین

 بودم گفتم ، بذار حداقل کوه را نشون بگیرم تا تیر من به یه جایی خورده باشه ،،‏هییی دارغی خورد به قوطی ؟؟؟؟

همه شروع به تشویق کردند ،،، ولی من که اصلا نمی خواستم به قوطی بزنم؟؟؟ ولی خوب چه میشه کرد دیگه مجبور

شدم کلاس بذارم دیگه ،‏بالاخره تک تیراندازی گفتند ،‏ولی مث اینکه واقعا لوله ی اسلحه کج بوده ولی وگرنه من تو عمرم

یه بار هم نتونسته بودم به هدف بزنم ،‏البته شایدم واقعا من تیرانداز خوبی بودم و خودم نمی دونستم ،‏خلاصه اگه

 کسی اونجا بهمون کمین میزد مطمئینا بدون تلفات همه ی ما را بعله

 

ادامه دارد


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/5ساعت 9:25 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

اول سلام دوم اینکه بعضیها میگند چطور تو تو این دو سال به اندازه ی 30 سال خاطره داری ؟‏چند تا دلیل داره ،‏یکیش به

 

 خاطر حافظه ی خوب منه ، دومیش هم به خاطر اینه که شما ها اونجا نبودین که ببینین هر ثانیه ش خاطره ست ؟؟ چرا

 

چون تو اون سختی کشیدنها و بدبختیها شما مجبورین به مسخره ترین حرکات بخندید ، من قصد نداشتم هیچ وقت

 

خاطرات تلخم را به زبون بیارم ، گفتم همه شاد باشند

 

اما امروز یه خاطره ی تلخ هم واسه تون تعریف می کنم که فکر نکنین اونجا فقط خوش بودم

 

طبق معمول یکی از بچه ها شهید شد و قرار بود ببیرم تحویل خانواده ش بدیم ،‏واسه همین من و گ م و استوار ق که

 

راننده آمبولانس بود ، سوار ماشین شدیم و به سمت ایرانشهر حرکت کردیم داشتند پیکر پاک شهید را با گلاب و عطر می

 

شتند پیکری که هیچ چیزی ازش پیدا نبود از پیکر سربازی که  قد بلند و رشیدی داشت ولی الان هیچی ازش نمونده بود

 

،‏همه داشتند گریه می کردند ،‏غمگین تر از همه پدر شهید بود که مثل چی داشت زار میزد ،‏ بنده خدا دوتا پسر بیشتر

 

نداشت که هر دوتا را تو خدمت از دست داده بود ، خیلی خجالت می کشیدم از پدر شهید از اینکه من سالمم و پسر

 

اون ... !‏بنده خدا با هزار امید بچه ش را فرستاده بود تا مرد بشه ولی چی شد ؟‏ خدایا چرا

 

چرا من دوست نداشتم این صحنه ها را ببینم من طاقت اشک ریختن کسی را ندارم ،‏پیکر پاک شهید را تحویل گرفتیم و

 

داخل آمبولانش گذاشتیم و راهی زاهدان شدیم تو راه من دیگه به حرف کسی گوش نمی کردم گرفتم خوابیدم کنار

 

شهید و تا صبح باهاش حرف زدم ،‏ چون دیگه نمی دیدمش ،‏وقتی رسیدیم زاهدان به فرودگاه رفتیم و به باربری تحویلش

 

دادیم تا به حال همچین طابوتی بلند نکرده بودم خیلی سنگین بود بنده خدا واسه خودش یلی بود ،‏پهلوانی که پهلوانانه

 

رفت و ما موندیم و هزار حسرت ،‏دلم واسه پدر پیرش سوخت عصا های پیریش دیگه نبودند

 

البته می دونم که نمی تونم خاطره ی تلخ را خوب تعریف کنم ولی خوب دیگه ببخشید

ادامه دارد


نوشته شده در جمعه 89/7/30ساعت 10:21 صبح توسط داود نجفی نظرات ( ) |

سلام

فعلا که من فکم گرم شده و هی خاطره تعریف میکنم و شما هم لطف میکنین و تحمل میکنین و نظر هم میدین

قضیه بر میگرده به یه شب که من کمک افسر نگهبان بودم و باید تا ساعت 4 صبح پست می دادم و بعد یکی را میفرستادم که افسر نگهبان را بیدار کنه البته قانونیش تا 6 بود ولی اون روز من دوساعت زودتر رفته بودم واسه همین دو ساعت کم شد  و خودم برم بخوابم البته ناگفته نماند که کسی نمی ذاشت بخوابیم ، ساعت 4 شد و چون پشتیبانی فاصله ی زیادی تا دژبانی نداشت و پاسبخش هم رفته بود نگهبان ها را عوض کنه شخصا جهت بیدار کردن وی اقدام کردم ؛ افسر نگهبان که گروهبان ر بود و کمی هم ( البته زیاد ) سیه پوست بودندی ، رفتم تو اتاق ، چراغها خاموش بود کلی تخت هم اونجا بود تو اون تاریکی پیدا کردن پرتقال فورش ؟ نه ببخشید افسر نگهبان کار ساده ای نبود چراغ هم که نمی شد روشن کنیم ، چون مایه ی  خرید فحش میشد ، پس تصمیم گرفتم کمی صبر کنم تا مردمک چشممون شبیه چشم گربه بشه و به دنبال وی از این تخت به اون تخت راهی شدیم تا اینکه یافتمش ناقلا را ،‏و شروع به صدا کردن اونم خیلی آروم شدم ،‏گروهبان ،‏گروهبان ؟؟

خیر بیدار شو نبود ، یه کم تکونش دادم !!‏

 

بازم خیر !!

بیشتر تکونش دادم ، ولی انگار کسی توش نبود ، خلاصه لپش را کشیدم ،‏دماغش را گرفتم که اقدام به تنفس با دهان کرد ، خلاصه از اون انکار و از من اصرار که یالا زود باش بیدار شو ،‏خیر انگار کلا روح مبارکشون رفته بود مرخصی و به این سادگی ها بیدار بشو نبود ، مجبور شدم بغلش کنم که یه مرتبه بیدار شد ولی بد تر از همه اینکه فهمیدم اصلا افسر نگهبان نبوده و با ترس گفت : چه خبره درگیریه ؟ گفتم نه بخواب من گرهبان الف هستم تازه از مرخصی اومدم خوبی؟ بخواب !! اون بنده خدا هم گفت :‏خوش اومدی و گرفت خوابید ، منم رفتم افسر نگهبان واقعی را بیدار کردم و فلنگ را بستیدم ، فردای اون روز تو پشتیبانی شایعه شده بود که گروهبان ک (‏همون بنده خدا )‏خل شده و هی میگه بخدا من خودم باهاش حرف زدم حتی من را بغل کرد ،‏بقیه هم می خندیدند و می گفتند خواب دیدی خیر باشه حتما عزرائیل بوده ؟؟ من نیز همرنگ جماعت شده و به وی خندیدم چون واقعا خل شده بود !!!!

خلاصه من پیش خودم گفتم خوب شد عزرائیل نشدم وگرنه مردم بنده خدا از ترس میمردند ؟؟

 

ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 89/7/24ساعت 10:42 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

هیییییییییییییییییییییی البته هییییییییییی خیلی دردناک تر از اینکه من میگما

آخه ما تو جکیگور  حموم درست و حسابی نداشتیم ،‏چون یه کانکسی بود که کلا پوسیده بود و و کابین کابینی بود و هیچیش سالم نبود تازه کفش هم پوسیده بود و وقتی دوش میگرفتیم از بالا آب میومد و از پایین گل ، بد تر از همه تو دوترین نقطه ی هنگ بود یعنی تو خاک و خل باید میرفتیم و تا بر میگشتیم دوباره کثیف میشدیم و بد تر از همه اینکه دل بخواه نبود و باید کلی التماس می کردیم تا راننده ی پشتیبانی بره از چاه آب بدون کلر بیاره (‏ما یه چاه آب داشتیم که صبح به صبح کامیون میرفت و ازش آب میکشید و توسط سرباز مهندسی یک پارچ کلر برای تصفیه توش میریختند ولی تا دلت بخواد کثیف بود ) و بریزه تو مخزن حموم ،‏واسه همین همیشه به صورت سینه خیز میرفتیم زیر تانک آب خودم و یه باتلاق درست میکردیم و بعد تموم بدن خودمون را با شامپو کفی میکردیم و سپس دوباره خودمون را آب میکشیدیم که در هر صورت گلی میشدیم ،‏ولی تو ماه دی و بهمن یه کم هوا سرد شده بود و دیگه نمی شد اینکار را کرد واسه همین منکه خودم هر روز استحمام میکردم شد چند روز یه بارر و بقیه هم که اصلا بی خیال ،‏پس مجبور شدیم از سرهنگ درخواست کنیم که حموم را درستیش کنند که گازوئلی هم بود و آخرهای زمستون بالاخره درست شد و روز افتتاح ابتدا بنده رفتم و دوش گرفتم و اومدم بیرون ویکی از بچه رفت و و بعد دیگری البته فکر کنم هم زمان سه چهار تایی میتونستند برند داخل چون 4 کابین داشت ، یک مرتبه یکی از بچه ها گفت آب سرد شده و از اونجایی که بنده دستی در کارهای فنی دارم رفتم که به کمک یکی از دوستان که از من هنرمند تر بود و اهل گیلان آبگرمکن را تعمیر کنیم ،‏با دیدن اون نفهمیدم چی شد اصلا سر در نمی آوردیم ولی هیچ کدوم رومون نشد بگیم بلد نیستیم و هی ور رفتیم تا منفجر شد و همه جا را دود گرفت و ما سر تا پا گازوئیلی شدیم و اون چندتا شبیه ماهی دودی و روز از نو روزی از نو ،‏البته تا آخر خدمت دیگه درست نشد اون آبگرمکن و بچه ها دیگه با همون باتلاق خودمون سرکردند

 

ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 89/7/20ساعت 11:16 عصر توسط داود نجفی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak